Sunday, July 26, 2015

74



هر چه که نخواهی هم باز آخرِ سَر میرسی به یه راهِ پُرِ دار و درخت. اول راه که بایستی،  تَهِ راه حتماً یه ابر سفید رو یکی از نیمکتا جمع شده. از کنار نیمکت که رد بشی، می بینی یکی خوابیده روش. کفشا رو گذاشته زیر سر، دستا رو جمع کرده تو سینه. بیهوش از خستگی خوابش برده.
رفتم تو خنکی ِ ابر بالا سر نیمکت. مردی که خواب بود با سیبیلای کلفتش نشسته بود به صحبت با «دایه»اش. دایه کُرد بود. چشاش سرمه داشت، پوست صورتش چروکیده بود. لباس تنش بلند و کردی بود. پسر قسم میخورد به زاری که برمیگرده از تهران، بدهی رو میده به دایی، آب خوش از گلوشون میره پایین، قَسَمش میداد دایه رو که نکنه تنهاش بذاره و بره. دایه اما حواسش نبود. داشت آرام زیر لب با خودش میخواند «شیرین شمامهی نوبرم، روله لای، علی لای». پسر دست دایه رو گرفته بود تو دستش. میبوسید. هایهای اشک می ریخت به دستای دایه با سیبیلای پرپشتش. دایه یکهو زل زد به چشمام گفت «مَ دو سال پیش مُردَم. ایی نیامد تو قبر بِبینَدِم، هنوز باورش نیست.  قربان قَدِت بِرَم بِرو چیزی بِکَش روش، تنهاست به غریبی، سردش میشه.» گفتم مادرجان، اینا همه خیالاته. هوا به این گرمی. سرما کجا بود. پیرزن بلند شد، رسید بِهِم، دستم رو گرفت. گفت «ببین بالای بَرزِشَ . ببین میان دو کِتفِشَ. به خونِ جگر از یتیمی رسید اینجا.  چیزی بذار زیرِ سرش.  شَمَدی بِکَش روش». اِی بدبختی.
....


No comments:

Post a Comment