«هزار
و یک حکایت سرای عامری ها»
حکایت پنجم: «خورشید خاتون»
(قسمت اول)
قصهای از حسین شیرزادی
خون دویده بود به چشمان ابراهیم خلیل خان، دگمهی بالایی یقهاش باز
مانده بود و موهایش آشفته. معدود پیش آمده بود کسی خان را اینگونه در حیاط ببیند.
صدای کشیدهای پیچید در صحن عمارت. امرالله پرت شد سما باغچه، خان کشیده محکمی نواخته
بود به صورتش، دست راستش را گذاشت روی گونهاش و از جا برخاست. خان شروع کرد به داد
و بیداد:
برو پدر سوخته، دیگر اینجا نبینمت. تا یاد بگیری بیاجازه سوار کَهَر
نشوی. چه غلطها. تو به درد همان یابویی میخوری که خودت داری. دور برداشته برای ما
نیم وجبی. پشت دستم را داغ کنم کهر را نسپارم به کس دیگر. انگار یکی دوبار تعریف که
کردیم حسابی ناکار شدهای که اینطور جفتک انداختن را شروع کردهای. برگرد به همان خراب
شده ای که از آن آمده ای. قهوهچی جان به جانش کنند قهوهچی است. تقصیر ماست رحممان
آمد به مادر بیچارهات. گفتم از فلاکت نجات پیدا کنی بدبخت.
سرش را پایین انداخته بود امرالله و لام تا کام سخنی نگفت، فقط اشک جمع
شد میان چشمانش. تقصیری نداشت. همه میدانستند خان این یکی دو هفته بابت ماجرای زایمان
خاتون حسابی کلافه شده است. سرش را انداخت پایین و رفت. شغل آبا و اجدادیش قهوه خانهداری
بود در مسیر قم به کاشان. این پسر اما استعداد شگرفی از خود نشان داده بود در تربیت
اسب از همان کودکی و دستِ آخر توانسته بود راه خودش را باز کند به اصطبل خان. وحشیترین
اسبها یکساعت بیشتر تاب نمیآوردند زیر دستانش و مطیع و رام میشدند، اما حالا باید
بازمیگشت به قهوهخانه، کمک دست مادرش. اسبش را هی کرد به سمت بیابان. یاد قهوه خانه
افتاد. یاد چایی دادن، شستن استکانها. سرش را تکان داد، انگار که بخواهد افکار بد
را از ذهنش دور کند، دست کشید به گردن اسب و هی کرد. هر چه هم به روی خودش نمیآورد
اما همه میدانستند که میانه ای ندارد با چایی گذاشتن جلوی مردم. باد سردی پیچید میان
موهایش. دوباره بغض کرد.
....
آشفته شده بود ابراهیم خان این اواخر، ترس از دست دادن همسر و فرزند اختیار
از کفش ربوده بود. رفت به میهمانخانه اندرونی. قدم زد و شروع کرد به فکر کردن با خودش.
خاطرات امانش نمیداد. چشمش افتاد به کاغذدیواریها. رنگ و لعابش هوش از سر آدم میبرد.
یادش افتاد به حدود دو ماه پیش که با خاتون همینجا نشسته بودند.
- «ابراهیم خان، عمارت مسعودیه خاطرتان هست؟ پایتخت که رفته بودیم، میهمانی
ظل السلطان، روحیه ما به کل دگرگون شد از آن کاغذ دیواری ها. می توان سراغ آنها را
گرفت و ابتیاع کرد برای میهمانخانه؟ میخواهم قدم که میزنید تکدر خاطرتان رفع بشود...بگذار
رنگ و نوری بدود میان سرسرا، دل را خوش کند. هر چند شنیدهام که از مسکو آوردهاند
برای ایشان و بهای گزافی دارد، شاید به دردسرش نیارزد، اما صلاح اگر بدانید بد نیست...پشت
چشمی نازک کرد، آهی کشید و ادامه داد که، کار است دیگر یکهو دیدی ما این شکم سر زا
رفتیم...در این خانه تنها که بدون ما قدم زدید یاد ما بیفتید لااقل... »
« نباشد این خانه و کاشانه بی سایه شما خاتون...زبانتان را گاز بگیرید،
نفوس بد چرا می زنید و اوقات تلخی می کنید؟ اصلا بانوی خانه که بخواهد، صاحبِ خانه
که بخواهد، مگر میشود که نشود؟ به یُمن قدم فرزندمان هم که شده همین فردا می سپارم
به سید برود دنبالش. اصلاً میگویم بهتر از آن را پیدا کند»
- «خدا را شکر ابراهیم خان، زیر لب خاتون ادامه داد، لابد این هم از صدقهسری
فرزندمان است که تصمیم گرفته اید به نونوار کردن عمارت، مادر فرزند را هم که یکسر از
یاد بردهاید...»
- «خدا نکند بانو، این چه حرفی است؟»
- «ابراهیم خان، دلم آشوب است، مبادا خدای ناکرده این مرتبه پیش شما شرمنده
باشم. آغا سلطان میگفت ضعیف تر از آن هستی که بتوانی از پس زایمان بر بیایی....»
خان برگشت به سمت باغچه ، رو تُرُش کرد
- «آغا سلطان بیخود کرد خوف به دل عروس کاشان انداخت. تمام عمارت و همان
بچه که در شکم شماست بشود فدای یک تار موی شما بانو.»
.......
صدای جیغ بلند خاتون ابراهیم خان را به خودش آورد. از صبح علیالطلوع
همین بساط بود. اما این فریاد آخر انگار رنگ و بوی دیگر داشت. یکهو همهمه شد که خاتون
از حال رفت. یکی دو نفر جیغ زدند...رنگ از رخ خان پرید، صورتش شد عینهو گچ دیوار. پلهها
را دو تا یکی بالا دوید... فریاد زد چه شد حلیمه...حلیمه هراسان بیرون دوید که تصدقتان
شوم پس این آغا سلطان چه شد....از درد بیهوش شده است خاتون...کاری بکنید...
ادامه دارد...
No comments:
Post a Comment