Thursday, February 13, 2014

21

خارجی، خروجی همت به مدرس جنوب، صبح خیلی زود ...
یک جاروی بزرگ، از آن که رفتگرها دستشان می گیرند، افتاده بودکف اتوبان و ماشین ها به شتاب از کنارش می گذشتند. خوب که گوش می کردی جارو داشت فریاد می کشید که صاحبش را راننده ای زیر گرفته که مست بوده و چشمان پف کرده اش در آن ظلمات شب ندیده که محب، رفتگر افغان، عرض اتوبان را طی میکند. جارو شهادت میداد که ماشین نایستاده است و تا مدت ها صاحبش هم کنار خودش دراز به دراز در خون خود افتاده بوده است. محب سالهاست که خوابش می آمده و گاهی که دلش می گرفته به یاد مزار شریف می افتاده و نجیبه و آن عصر بهاری.

No comments:

Post a Comment