Thursday, February 6, 2014

18



خانم ر بعد از ورشکستگی شوهرش ناچار شده بود  کار کند. فرصت فکر کردن نبود. اوائل با خودش قرار گذاشته بود که نه هر کاری، اما هر چه گذشت و شرایط را دید به قول خانم خ این قرتی بازی ها را کنار گذاشته بود و حتی برای رختشویی هم حاضر شده بود برود خانه مردم. شوهر خانم ر از بعد از نامردی شریکش شده بود دستفروش داخل مترو. سگ هم شده بود. هر کس دیگر هم جای او بود سگ می شد. هر از گاهی بی خود و بی جهت تن و بدن خانم ر را کبود می کرد. یکی دو بار حتی پای پلیس کشیده شده بود وسط. خانم ر اما تحمل میکرد. عادت کرده بود که شب بعد از کتک کاری، شوهرش برود بیرون. با کوبیده ای، ساندویچی، چیزی به خانه بیاید تا از دلش در بیاورد. خانم ر نمیدانست که شوهرش می داند او روزها کارمیکند. ظاهراً یک روز شک می کند به اینکه او روزها کجا می رود و راه می افتد دنبالش تا شرکت را پیدا می کند. پرس و جو که می کند  می فهمد  که زن بدبختش می رود خانه مردم کار می کند. وقتی فهمیده بود که قضیه از چه قرار است چند دقیقه ای نشست روی صندلی. درد عجیبی پیچید توی سرش و یکدفعه رفت به بچگی هاش،آخرهای تابستان بود، با پدرو مادر مرحومش رفته بودند باغ پدریشان الموت و خودش را دید که عینهو این بچه های سرتِق رسیده و نرسیده لخت شده بود و پریده بود توی استخر . نیمه برهنه داشت شلتاق می کرد توی آب و غش غش می خندید. مادرش فریاد زنان آمد که سرما می خوری بچه و افتاد به جانش که ناگهان بچگی هاش چشم تو چشم شد با او. خنده روی لب بچگی هایش ماسید. خیره شده بود به او با حال نزارش. دلش خواست برود باغ، آبتنی کند، مادرش بیاید و کتکش بزند. کتکش بزند.  

No comments:

Post a Comment