Monday, February 10, 2014

20

داخلی،جردن، غروب ، یک آقای میان سال و یک خانم مسن
آقای حکایت ما تنها مانده در شرکت، خانم کارگری هم ساعت 7 بعد از ظهر، وقتی که هیچ کس نیست در شرکت، آمده دنبال تسویه حساب، تسویه حساب که نه، آمده شناسنامه اش را پس بگیرد. این قانون شرکت است که همه باید چیزی گرو بگذارند. مبادا دزد از آب در بیایند، مبادا هیز باشند، مبادا پفیوز باشند یا چیزهای دیگر. بعد از بالا و پایین و تلفن و تلفن بازی آقایی که تنها ما...نده، مسئول نیروی انسانی را پیدا می کند. خانم مسئول یواشکی توی تلفن به کسی که تنها تا دیروقت در شرکت مانده می رساند که شناسنامه طرف به نام خودش نیست، به نام کس دیگری است. یعنی خودش آن کسی نیست که خودش را معرفی میکند، بلکه "دیگری" است. همان که اسمش در شناسنامه آمده. با اسم مستعار می رود خانه مردم و کار می کند. ظاهرا پیش از این وکیل بوده و از بد حادثه افتاده به کارگری. باورش سخت است برای کسی که تنها در شرکت مانده. به هر حال شناسنامه را می دهد و خانمی که اسم مستعاردارد می رود. در حال بیرون رفتن است که می پرسد:
- ببخشید این آگهی های همشهری رونیاز دارید؟
مرد که کلا مشکوک شده به او و هی نگران است مبادا این خانم چیزی بدزدد به دروغ میگوید که روزنامه مال شرکت است و نمی تواند بدهد، شرمنده. چطور مگه؟ خانم پاسخ می دهد که:
- راستش میخواستم بذارم زیرم بشینم تو مترو.الان قیامته مترو. صندلی گیر نمیاد. منم که بعد کار جون ندارم وایستم (زن شیرین 45 سال را دارد).
مرد یادش می افتد همان لحظه اول هم که خانم وارد شرکت شده بعد از یکی دودقیقه اجازه گرفته و نشسته . بعد از این اتفاق مرد میرود و هر طور شده یک نیازمندی ها پیدا می کند، می دهد به خانم.از خجالتش تا دم آسانسور هم بدرقه اش می کند.
این حکایت یک ویرانی بود در غروب زمستان

No comments:

Post a Comment