Saturday, February 1, 2014

16


تیمسار سهامی در دوران خدمت برای خودش کیا و بیایی داشت. پژوی رنگ و رو رفته اش که از درب پادگان داخل می شد همه حتی اگر سرباز احمق دم در یادش می رفت ایست بکشد ناخودآگاه خبردار میایستادند. تیمسار سه سال بود که بازنشسته شده بود. به قول بچه هایش به جای اینکه توی پادگان رژه برود، روی اعصاب آنها توی خانه رژه میرفت. طاقت تیمسار تمام شده بود بس که غر شنیده بود. از زنش، بچه هاش و حتی همسایه ها که طاقت سر و صدای ورزش صبحگاهی او به همراه رادیو را نداشتند. تیسار چند وقتی بود بدون اینکه به کسی بگوید و خودش را از تک و تا بیندازد، صبح ها می رفت سراغ دکه روزنامه فروش و روزنامه می خرید به دنبال اینکه جایی دنبال حسابدار بازنشسته باشند. بلکه دوباره برگردد سر کار. گور پدر حقوقش، فقط دلش میخواست یکدفعه ناغافل مثل سابق لباس بپوشد، صبحانه را بخورد و به عیال بگوید من رفتم اداره. 
تا از لویزان برسد به جردن یکساعتی طول کشیده بود و ترافیک سر میرداماد به اندازه کافی کلافه اش کرده بود. در دفتر شرکت مذکور دو سه نفر قبل از او نشسته بودند منتظر مصاحبه و او هم تمام مدتی که مجبور بود منتظر بماند را خیره شده بود دستهاش که مثل همیشه از بس شسته بودشان رد صابون مانده بود بر آنها و غرق شده بود در خاطرات قدیمش. خاطرت خوش قدیمش. 
اسمش را صدا زده بودند و رفته بود داخل، جوانک مصاحبه کننده خیلی زور می زد سی سالش می شد. با یک ریش پروفسوری مسخره که نا میزان بودنش رفته بود روی مخ تیمسار. جوانک حسابی به به و چه چه کرده بود از سوابق و خدمات تیمسار و گفته بود خیلی ارادت دارد به آدم هایی مثل او که جانشان را گرفته اند کف دستشان و 8 سال رفته اند جبهه. تیمسارهم کم کم داشت از او خوشش می آمد که ناگهان یارو نه گذاشته بود نه برداشته بود:
- تیمسار، خیلی ممنون از وقتی که گذاشتید. انشالله ما بررسی می کنیم خبر میدیم خدمتتون. راستی تیمسار، جسارت نشه، میخواستم بدونم که شما علاقه دارید جایی مدیر ساختمون بشید؟
فاجعه رخ داده بود برای تیمسار، اما به روی خودش نیاورد و با صدایی لرزان گفته بود:
- من مدیر ساختمون هستم، توی ساختمون خودمون اصرار کردند که چون من سال ها مدیر حسابداری بودم بیام شارزها رو جمع کنم....
جوانک حرفش را قطع می کند
- نه تیمسار منظور اینه که برید جاهای دیگه مدیر ساختمون بشید، سر بکشید، رسیدگی کنید...
تیمسار بقیه حرفهای جوان را نشنید، فقط یادش مانده که دست داد با جوان و سریع ازدفتر زد بیرون. هوا خنگ بود. سرش باد خوبی داشت می خورد. به برج های کوچه نگاه کرد و دید آن دست خیابان دختر و پسری دست در دست هم غش غش می خندند. دلش گرفت. دلتنگ شد. نشست روی جدول کنار خیابان و دوباره خیره شد به دستهاش که رد صابون سفیدش کرده بود...

No comments:

Post a Comment