Monday, February 3, 2014

17





داخلی، جردن، یک جای معمولی، مثل همه جا

گل محمدی آمده بود حقش را بگیرد. تعارف هم نداشت. درست که کتک کاری کرده
بود سر کار، درست که کارفرما زنگ زده بود شرکت و گفته بود یه قرون بابت نظافت 5 شنبه نمیده اما پول کارگر، آن هم نظافتچی که خوردن ندارد. به هرحال باید سهمش را می دادند. کامل نمی دادند هم ایرادی نداشت اما باید چیزی می دادند. عرق به تن کارگر خشک نشده باید با اوتسویه کرد، قانون همه جا همین است.
حالا دعوا شده، خب کار همین است دیگر، یکی مادر قحبه بازی درآورده بود و گل
محمدی هم که سر کرایه خانه آن روز حسابی شکار بود آش و لاشش کرده بود. با دسته
جارو دویده بود دنبالش. هلیلی خوب می دانست چطور باید کفری کند گل محمدی را..

رسید به جردن. به خیابان مانگو، اکو، ماسیمودوتی، زارا، فِرس، ژئوکس و
....مثل همیشه که از برابر این برندها می گذشت حالت چهره اش هیچ تغییری
نکرد. انگار که از جلوی یک پارک رد می شود. مات و بی توجه.نمی دید. نمی فهمید. مد یعنی چه؟ شیر خشک شده بود دو برابر قدیم. سوپر بازارچه پیغام داده بود به پسرش که
چوب خطش پر شده و نسیه بی نسیه تا تسویه. بی معرفت نکرده بود به خودش بگوید. سوار آسانسور شیک و تر تمیز ساختمان شد. رفت بالا. زنگ شرکت را زد. تا اینجا را به خاطر داشت که زنی سر لخت با شلوار چسبان از شرکت بغلی آمده بود بیرون و بدون اینکه او را ببیند از راه پله پایین رفته بود. مابقی جزییات خیلی یادش نمانده، همین
قدر که گفته بودند نمی دهیم. هر گهی دلت می خواهد بخور. او هم داد زده
بود که جاده ساوه را می ریزد اینجا و ترکی به ناصر گفته بود که اگر پول
ندهند خونشان پای خودشان است. بعد تنها صدای شَرَق شَرَق در ذهنش مانده بود. ناصر دستش را بلند کرده بود و قایم دو سیلی خوابانده بود بیخ گوشش. بیشرف می خواست
خود شیرینی کند جلوی خانم منشی. بعد همه چیز آهسته شده بود. وسط آن هیاهو یادش افتاده بود که عجب بی معرفت شده ناصر. سابق که با هم به نظافت می رفتند و هنوز
کارش جور نشده بود که بماند توی شرکت و بشود بازرس چقدر درد دل می کرد از
پدر پیر و علیلش. ناصر؟ کشیده بزند توی گوش او؟ مگر همین گل محمدی نبود
که دست ناصر را گرفته بود و آورده بود به شرکت که این بدبخت هم اهل کار
است و خرج خانه می دهد؟ تف به روزگار. زنگ زده بود 110. ناصر هم داد
زده بود که هیچ گهی نمیتواند بخورد، مردکه پفیوز.. ناصر بازخرید نیروی
انتظامی بود. پلیس که آمد دست پلیس را گرفت کشیدش گوشه ای و لبخند که آمد
روی لبان سرکار استوار گل محمدی فهمید که به گا رفته است. سرکار استوار
چانه اش را گرفته بود و گفته بود ببین موش مرده بازی در نیار برا من، من
کل جردن رو رو تو مشتم دارم. دست آخر چه می توانست بکند؟ رضایت داده بود، بخشیده بودش به پدر پیرش. نمی بخشید چه غلطی میکرد. آمد بیرون از آن ساختمان کثافت. دلش گرفته بود. دلش عصر عاشورا می خواست که بشود گریه کند. همه گریه کنند. دلش نمی خواست کسی خوشحال باشد. همه عزادار. آمد بر خیابان. نگاهش افتاد به برج های جردن. دردش آمد. انگار آلتی باشند تجاوز کنان به روحش.

No comments:

Post a Comment