Friday, November 20, 2015

107

دکتر معصومی
...
دوباره شروع شد. این‌بار دقیقاً در پانزدهمین سال زندگی مشترکشان. بعد از شام، وقتی همه خداحافظی کردند، صدای خنده‌ی شوهرش را از توالت شنید. توجه نکرد، خیلی اتفاق مهمی نبود. از بچه‌گی به این صداها عادت داشت اما نباید به این صداها توجه می‌کرد. آخرین قراری که با دکتر معصومی گذاشتند همین بود. از فردای آن شب خنده‌ها بیشتر و بیشتر شد. هر شب این خنده‌ها را می‌شنید. بعد از دو ماه با شوهرش نگرانی خود را مطرح کرد اما با حیرت و نگرانی او مواجه شد. صدای خنده‌ها برای مدتی قطع شد. داشت خیالش راحت می‌شد که یک شب دوباره صدای خنده‌های لعنتی شروع شد. طاقت نیاورد و با مادرش مشورت کرد. نتیجه‌ی صحبت این بود که مادر شروع کرد به زنجموره و گریه و لعنت به بخت سیاهی که دارد. هر چه می‌کرد حال و هوایش عوض بشود موفق نبود، فقط و فقط به خنده‌ها فکر می‌کرد. شروع کرد به تحقیق. اینترنت، دوستان، آشنایان و ... اما هیچ جا و هیچ کس چنین تجربه‌ای نداشت. طاقتش تمام شد. دوربینِ خواهرش را امانت گرفت. خواهرش که رسید بیخود گریه می‌کرد، دوربین را داد و  محکم در آغوشش گرفت. قبل از رسیدن شوهرش گوشه کوچکی از سقف کاذب را کنار زد و دوربین را خیلی ماهرانه طوری کار گذاشت که پیدا نباشد. شوهرش مثل همیشه آمد، رفت دستشویی و صدای خنده‌ها. تا صبح که تنها بشود یک قرن گذشت. شوهرش که رفت دوید سراغ دوربین.
شوهرش از سر کاسه توالت بلند ‌شد. سیفون را ‌کشید. دست و صورت را شست و ‌آمد سراغ حوله که متوجه دوربین بالای سرش ‌شد. آمد نزدیک‌تر. با دقت نگاه کرد بعد نگاهی به کاسه توالت انداخت و قاه قاه شروع کرد به خندیدن، در توالت را باز کرد و او را صدا ‌زد. خودش را دید که پشت در توالت گوش ایستاده بود و یکهو غافل‌گیر شد از باز شدن در. شوهرش بیشتر ‌خندید و  دوربین را به او نشان ‌داد. دید که خجالت می‌کشد، شوهرش را بغل می‌کند و سفت می‌چسبد به شانه‌های او...

نقاشی:

خواب خرد باعث بیداری هیولاها می شود، فرانسیسکو گویا، 1799

No comments:

Post a Comment