آقای منبتی راحتتر از همیشه بیدار شد. دستشویی که رفت، برعکس هر روز، خیلی زود بیرون آمد. نه یبوست اشکش را درآورد نه پروستات. موهایش را که شانه میزد در برابر آینهی قدی، فکر کرد امروز حتماً سری بزند به سلمانی. تا صبحانه بخورد، لباس بپوشد و واکسی بزند به کفشها ساعت رسید به یازده. عصا را برداشت و قبل از رفتن، به عادت این شش ماه گذشته، دستمال برداشت تا گَرد قابِ عکسِ ملوک خانم را بگیرد. حیرت کرد، یک هفته میشد که بیرون نرفته بود و لاجرم قاب گردگیری نشده بود اما با اینحال قاب تمیز بود و ملوک خانم شفافِ شفاف. لبخندی زد و زیر لب گفت: کجایی بیمعرفت. عکس پاسخ داد: همینجام آقا منبتی. گلدونا رو آب دادی؟ آقای منبتی لبش را گزید، در دل لعنتی فرستاد بر شیطان و بعد از آب دادن گلها به راه افتاد. یاد اخبار دیروز افتاد که میگفت سالمندان در اثر تنهایی خیالاتی میشوند. ترسید از اینکه با خودش فکر کرده بود قاب عکس حرف زده است. هوا سوز داشت و آقای منبتی خوشحال بود از اینکه دیروز توانسته بخاری را به راه بیندازد و حالا خانهی گرم و نرمی چشم انتظار بازگشتش است. نرسیده به چهارراه دختری را دید عین مهینتاج، دخترعمویش. پیش از ملوک خانم این دو با هم سر و سری داشتند اما از بد حادثه مهین خانم به دلیل ذاتالریه از دست رفته بود. دختر متوجه آقای منبتی شد، لوند خندید، چشمکی زد و بوسهای حوالهی او کرد. پیرمرد خشکش زد. حال عجیبی داشت، حالی که از مدتها پیش حتی با ملوک خانم هم دیگر به او دست نمیداد. از شرم سرخ شد، سریع پیچید به سمت سلمانی. ملوک خانم را دید که اخم کرده و ایستاده دم مغازهی آقا منصور. بر دل سیاه شیطان دوباره لعنت فرستاد و بیمعطلی وارد مغازهی سلمانی شد. نشست، نفسی تازه کرد و منتظر ماند نفر جلویی کارش تمام شود. اسم خودش رو از زبان آقا منصور شنید:
بیچاره آقا منبتی، بعدِ مرگِ زنش خیلی پریشون بود. دیگه نیومد سلمونی. باورت میشه؟ سرصُبی جنازهشو کشیدن بیرون از اون خونه. شده بود عینهو درویشا. ریش بلند، مو بلند، مثه برف سفید. مرد شریفی بود. یه عمر با عزت و احترام تو محل زندگی کرد. مثکه دیشب اومده بخاری رو راه بندازه، گاز نشت کرده و تموم.
بیچاره آقا منبتی، بعدِ مرگِ زنش خیلی پریشون بود. دیگه نیومد سلمونی. باورت میشه؟ سرصُبی جنازهشو کشیدن بیرون از اون خونه. شده بود عینهو درویشا. ریش بلند، مو بلند، مثه برف سفید. مرد شریفی بود. یه عمر با عزت و احترام تو محل زندگی کرد. مثکه دیشب اومده بخاری رو راه بندازه، گاز نشت کرده و تموم.
نقاشی از رنه ماگریت، 1937
No comments:
Post a Comment