اما آنها مرده بودند.
....
رعشه افتاد به ستون فقراتش از سرما. خودش را روی صندلی جابجا کرد. کاپشن مانده بود زیرش. با تقلا کاپشن را آزاد کرد. نفس که بیرون میآمد از دهان خودش یا همسرش مه سفیدی تشکیل میشد. این همه سرما در این وقت سال سابقه نداشت. ماشین را که میخواست پارک کند همسرش پیاده شد. تا مرد ماشین را قفل بزند و برسد به همسرش حفاظ جلوی در هم باز شده بود. هر دو از سرما میلرزیدند. زن صورتش را پنهان کرده بود زیر شال رنگی که همیشه دل مرد را میلرزاند. نگاهشان گره خورد به هم، هر دو خندیدند.
ناگهان صدایی از داخل خانه به گوش رسید. انگار دو نفر در حال دعوا باشند. صدای جر و بحث و دعوا. هر دو ترسیدند و دوباره به هم نگاه کردند. زن آرام رفت در بغل مرد و صدای تپش قلب خودش را شنید. مرد هول شد. نمیدانست چه باید بکند. زن را چسباند خودش، پیشانیش را بوسید گفت:
نترس. چیزی نیست.
کلید انداخت و در را باز کرد. مرد و زنی داخل نشسته بودند و مشغول دعوا بودند. مرد بازوی زن را فشرد و بغض کرد. زن ماتش برد به زن و شوهری که داخل خانه بودند:
هر دو نشسته بودند روی مبلِ روبروی در، بحث بالا گرفته بود. زن ناراحت شد، بافتنی دستش را کوبید به زمین و گلوله کاموا باز شد و آمد تا دمِ در. مرد عربده میکشید. هر دو بلند شدند از روی مبل. زن ایستاد در برابر مرد و او هم با تمام توان فریاد زد. مرد، زن را هل داد روی کاناپه، خم شد روی صورتش. زن جیغ کشید. چنگ انداخت به صورت مرد و خراشید گونههایش را.
بیرونِ در، شوهر سر زن را در آغوش خودش گرفت، گفت:
نبین، حالاست که کشیده را بزنم.
هر دو نشستند روی سنگهای سرد راهپله. زن جواب داد:
بیا برگردیم. این کابوس تمامی ندارد.
مرد در خانه را بست. دو قفل کرد، حفاظ را کشید و قفل بعدی را زد. آرام و بدون سر و صدا برگشتند داخل ماشین. هوا سرد بود. از دهانشان مه سفیدی بیرون میآمد. آسمان سرخ شده بود.
....
رعشه افتاد به ستون فقراتش از سرما. خودش را روی صندلی جابجا کرد. کاپشن مانده بود زیرش. با تقلا کاپشن را آزاد کرد. نفس که بیرون میآمد از دهان خودش یا همسرش مه سفیدی تشکیل میشد. این همه سرما در این وقت سال سابقه نداشت. ماشین را که میخواست پارک کند همسرش پیاده شد. تا مرد ماشین را قفل بزند و برسد به همسرش حفاظ جلوی در هم باز شده بود. هر دو از سرما میلرزیدند. زن صورتش را پنهان کرده بود زیر شال رنگی که همیشه دل مرد را میلرزاند. نگاهشان گره خورد به هم، هر دو خندیدند.
ناگهان صدایی از داخل خانه به گوش رسید. انگار دو نفر در حال دعوا باشند. صدای جر و بحث و دعوا. هر دو ترسیدند و دوباره به هم نگاه کردند. زن آرام رفت در بغل مرد و صدای تپش قلب خودش را شنید. مرد هول شد. نمیدانست چه باید بکند. زن را چسباند خودش، پیشانیش را بوسید گفت:
نترس. چیزی نیست.
کلید انداخت و در را باز کرد. مرد و زنی داخل نشسته بودند و مشغول دعوا بودند. مرد بازوی زن را فشرد و بغض کرد. زن ماتش برد به زن و شوهری که داخل خانه بودند:
هر دو نشسته بودند روی مبلِ روبروی در، بحث بالا گرفته بود. زن ناراحت شد، بافتنی دستش را کوبید به زمین و گلوله کاموا باز شد و آمد تا دمِ در. مرد عربده میکشید. هر دو بلند شدند از روی مبل. زن ایستاد در برابر مرد و او هم با تمام توان فریاد زد. مرد، زن را هل داد روی کاناپه، خم شد روی صورتش. زن جیغ کشید. چنگ انداخت به صورت مرد و خراشید گونههایش را.
بیرونِ در، شوهر سر زن را در آغوش خودش گرفت، گفت:
نبین، حالاست که کشیده را بزنم.
هر دو نشستند روی سنگهای سرد راهپله. زن جواب داد:
بیا برگردیم. این کابوس تمامی ندارد.
مرد در خانه را بست. دو قفل کرد، حفاظ را کشید و قفل بعدی را زد. آرام و بدون سر و صدا برگشتند داخل ماشین. هوا سرد بود. از دهانشان مه سفیدی بیرون میآمد. آسمان سرخ شده بود.
نقاشی:
اتاق نشیمن در نوئلینگباخ، 1911، اگون شیله
No comments:
Post a Comment