Friday, November 20, 2015

106

اون شب که بارون اومد
...
باران با شدت می‌خورد به موهای چربش و آب راه می‌افتاد روی گردنش، از یقه‌ داخل پیراهن می‌شد و دستِ آخر قاطی عرق و موهای تنش گم می‌شد. کمی که از باران گذشت موهایش دسته دسته شدند و قطره‌ها‌ی آب موهای روی پیشانی می‌چکید روی عینک و بیرون را پیشِ چشمانش تار می‌کرد، بعد می‌رسید به لب‌ها و دهان که مزه شوری در دهانش ایجاد می‌شد. بوی بدِ عرقش می‌آمد و خیسی و چسبناکی تَنَش اعصابش را خرد کرده بود. خودش را لعنت می‌کرد که چرا دیر به دیر حمام می‌رود. همان حوالی خانه، پیرمرد مفلوکی را دید که در درگاهی بانک افتاده و سرش را روی بازوی چپش گذاشته است. دو، سه بار تکانش داد اما جوابی نشنید. زنده بود، بدنش گرم بود اما چیزی نمی‌گفت. با خودش گفت لابد ضعف کرده، رفت ساندویچی خرید و گذاشت در برابر پیرمرد. نوشابه را که زمین گذاشت صدای برخورد شیشه و مرمرهای درگاهی پیرمرد را بیدار کرد. بلند شد نشست. سرش را خاراند و آروغ بدبویی زد. دستی به صورتش کشید و بعد انگشت کوچکش را داخل گوش کرد و شروع کرد به خاراندن. مرد را که روبروی خودش دید خندید. آشغال‌های زرد رنگ گوش را در می‌آورد و آهسته می‌خندید. بعد که شروع کرد به خاراندن بدنش صدای خنده بلندتر شد طوری‌که از زور خنده پاهایش ناخواسته روی زمین دراز شد. کم کم صدای خنده بالاتر رفت و به فریاد تبدیل شد. مرد  ترسید و به سمت خانه‌ی خودش رفت. عقب را نگاه کرد و فهمید پیرمرد هم بلند شده و با نعره‌هایی شبیه خنده دنبال سرش می‌آید. دوید که زودتر برسد به درِ خانه. کلید انداخت. نگاهی به کوچه انداخت. پیرمرد دیگری هم رسیده بود به قبلی. یکی دو نفر هم از سر کوچه نزدیک می‌شدند. وحشیانه می‌خندیدند. وارد خانه که شد همه‌جا تاریک بود. بوی نا می‌آمد، چیزی میان بوی کافور و بوی ضُحم ماهی. چراغ را روشن کرد. دید پیرمردها و پیرزن‌هایی با صورت‌های چروکیده بغل به بغل کنار هم نشسته‌اند و به میان سالن خیره شده‌اند. همه لخت بودند و چین و چروک تمام بدنشان را گرفته بود. میان سالن کودکی‌های خودش را دید که گریه می‌کند و پیرمردها و پیرزن‌ها به شماتت سر تکان می‌دهند.  کودکیش حیران و سرگردان دنبال چهره‌ی آشنایی می‌گشت.   

نقاشی:
سالومه، اسکار کوکوشکا، 1906

No comments:

Post a Comment