Thursday, November 12, 2015

103

آه، کوروش. یک. 
...
قهرمان قصه‌‌ی ما نامش کوروش است. کارمند یک شرکت معتبر واردات و صادرات که به تازگی و با پارتی بازی استخدام شده است. به دلیل وسواس‌های خانوادگی و برخی مشکلات که نمی‌توان به‌راحتی توضیح داد در سن چهل و یک سالگی کماکان عذب است و حتی یک رفیق صمیمی هم ندارد. کوروش وسواس بیماری و سلامت جسمانی دارد. علی‌رغم این‌که خیلی مبادی آداب است اما در لیوان کسی چایی نمی‌خورد، نوشابه و چیپس و پفک، به قول خودش این آت و آشغال‌ها، را سرطان‌زا می‌داند و غذای اداره را هم سالم نمی‌داند. یعنی همیشه از منزل برای خود غذا می‌آورد. توالت رفتنش خیلی طول می‌کشد و بعداز توالت حداقل سه بار دستانش را با کف غلیظ صابون باید بشوید. طبیعی است که همکارانش از او دل خوشی نداشته باشند و در نتیجه گاهی او را دست بیاندازند و سرِکار‌ بگذارند. مثلاً امروز صبح سر میز صبحانه دست به یکی کرده و به‌دروغ سر هم کرده بودند که در دستشویی طبقات پایین‌تر جن دیده شده است. بیچاره کوروش از ترس، قید توالت رفتن را زده بود. فراموش کردم که بگویم کوروش به شدت ترسوست و این نکته را همکاران به تازگی در مورد او دریافته‌اند. امروز ویژگی‌های مثبتی هم برای او داشت، خانم منشی، کسی که دلش پیش او گیر کرده بود، کپی حجم عظیمی از مدارک مدیرعامل را با یک غمزه انداخته بود روی دوشش تا بتواند برود و به قراری برسد. کوروش خیلی ذوق‌زده شده بود. همین که خانم منشی با او حرف زده بود برای او یک دنیا ارزش داشت. خانم منشی تمام ویژگی‌های مدنظر او را داشت. فقط پوشش او مناسب نبود و زیاد با آبدارچی می‌گفت و می‌خندید. کوروش تقریباً تا آخر وقت درگیر کارهای خانم منشی بود و ناچار پرونده فرار مالیاتی مانده بود برای آخر وقت. پرونده‌ای که تا آخر شب می‌بایست تمام شود. رییس کوروش یعنی آقای جان‌بزرگی گفته بود اگر این پرونده تمام نشود بهتر است فردا پایش را در اداره نگذارد. آقای جان‌بزرگی دنبال بهانه‌ای بود تا از شر او خلاص شود چرا که از پارتی‌بازی خوشش نمی‌آمد. ساعت کاری که تمام شد همه رفتند. آبدارچی، که مثل همیشه آخرین نفر بود برای خداحافظی آمد و با لحنی عجیب و غریب به کوروش گفت که حراست اعلام کرده با توجه به احتمال حضور جن در اداره بهتر است کسی تا دیروقت در اداره نماند و البته بیرون اتاق یک شکم سیر از دیدن چهره‌ی رقّت انگیز او خندیده بود.

نقاشی: خودنگاره، فرانسیس بیکن، 1971

No comments:

Post a Comment