آه، کوروش. دو.
حالا در طبقهی هشتم تنها بود. هیچ صدایی جز صدای برخورد انگشتانش با کیبورد به گوش نمیرسید. با تاریکی هوا ترس آهسته آهسته به سراغش آمده بود اما چارهای نداشت. حوالی ده و نیم بود که کار تمام شد. از اینکه میبایست از اتاق دربسته پا بگذارد به راهروی تاریک خوف به دلش افتاد. شالش را انداخت دور گردن و کتش را پوشید. کیفش را برداشت. در را باز کرد. بیرون تاریک بود و تنها نورِ اتاق راهرو را روشن کرده بود. ضربان قلبش زیاد شد. مثانهاش داشت میترکید. حتی تصور هم نمیکرد در این تاریکی به توالتهایی برود که جن دارند. خواست چراغ اتاق را خاموش کند که دید نور اتاقش اگر نباشد همهجا تاریکی مطلق فرو خواهد رفت. رفت بیرون اتاق ایستاد، دستهی کیفش را محکمتر در دستانش فشرد و چراغ اتاق را خاموش کرد. تاریکی محض در برابرش قرار گرفت. ترسید کسی پشت سرش باشد. فوری کلید انداخت برای قفل کردن در. هر چه کلید را چرخاند قفل نچرخید. وحشت تمام وجودش را گرفت. حس کرد رعشهای از سر شانههاش شروع شد و رسید به بالای باسنش. بالاخره کلید را توانست بچرخاند. دستانش به وضوح میلرزیدند. حس کرد خیس عرق شده است. چشمانش را بست و دوباره باز کرد. باز هم تاریکی بود و ترس و فکر جن. طاقتش تمام شد. دوید سمت نور باریکی که از دگمهی آسانسور افتاده بود کف سالن. کم مانده بود بزند زیر گریه. دلش تنگ شد برای کنج اتاقش. برای توالت. برای خالی بودن مثانه. رسید به آسانسور و دگمه را فشرد. نفس نفس میزد و صدای تپش قلب خودش را میشنید. چشمش داشت کم کم به تاریکی عادت میکرد که صدای پچپچی را شنید از اتاق کنفرانس شنید. حتماً جنها بودند. آسانسور را دید، از طبقهی چهارم تکان نخورده بود. چهارمیها دوباره در را درست نبسته بودند. از ترس بغضش گرفت. برای رسیدن به راهپله باید از جلوی اتاق کنفرانس رد میشد. گلدان روی میز منشی را برداشت و شروع کرد به بسمالله گفتن. هر چه نزدیکتر رفت، سر و صدا بیشتر شد. انگار مهمانی جنها بود...
حالا در طبقهی هشتم تنها بود. هیچ صدایی جز صدای برخورد انگشتانش با کیبورد به گوش نمیرسید. با تاریکی هوا ترس آهسته آهسته به سراغش آمده بود اما چارهای نداشت. حوالی ده و نیم بود که کار تمام شد. از اینکه میبایست از اتاق دربسته پا بگذارد به راهروی تاریک خوف به دلش افتاد. شالش را انداخت دور گردن و کتش را پوشید. کیفش را برداشت. در را باز کرد. بیرون تاریک بود و تنها نورِ اتاق راهرو را روشن کرده بود. ضربان قلبش زیاد شد. مثانهاش داشت میترکید. حتی تصور هم نمیکرد در این تاریکی به توالتهایی برود که جن دارند. خواست چراغ اتاق را خاموش کند که دید نور اتاقش اگر نباشد همهجا تاریکی مطلق فرو خواهد رفت. رفت بیرون اتاق ایستاد، دستهی کیفش را محکمتر در دستانش فشرد و چراغ اتاق را خاموش کرد. تاریکی محض در برابرش قرار گرفت. ترسید کسی پشت سرش باشد. فوری کلید انداخت برای قفل کردن در. هر چه کلید را چرخاند قفل نچرخید. وحشت تمام وجودش را گرفت. حس کرد رعشهای از سر شانههاش شروع شد و رسید به بالای باسنش. بالاخره کلید را توانست بچرخاند. دستانش به وضوح میلرزیدند. حس کرد خیس عرق شده است. چشمانش را بست و دوباره باز کرد. باز هم تاریکی بود و ترس و فکر جن. طاقتش تمام شد. دوید سمت نور باریکی که از دگمهی آسانسور افتاده بود کف سالن. کم مانده بود بزند زیر گریه. دلش تنگ شد برای کنج اتاقش. برای توالت. برای خالی بودن مثانه. رسید به آسانسور و دگمه را فشرد. نفس نفس میزد و صدای تپش قلب خودش را میشنید. چشمش داشت کم کم به تاریکی عادت میکرد که صدای پچپچی را شنید از اتاق کنفرانس شنید. حتماً جنها بودند. آسانسور را دید، از طبقهی چهارم تکان نخورده بود. چهارمیها دوباره در را درست نبسته بودند. از ترس بغضش گرفت. برای رسیدن به راهپله باید از جلوی اتاق کنفرانس رد میشد. گلدان روی میز منشی را برداشت و شروع کرد به بسمالله گفتن. هر چه نزدیکتر رفت، سر و صدا بیشتر شد. انگار مهمانی جنها بود...
نقاشی:
کلیمت در جامهای به رنگ آبیِ کمرنگ، 1913، اگون شیله
No comments:
Post a Comment