Tuesday, October 27, 2015

98

گودال
پیرمرد زیر لب چیزی را با خودش نجوا می‌کرد. موهایش نامنظم روی صورتش ریخته بود و نفس نفس می‌زد. کلاه سبز رنگ پشمی به سر داشت و ته مانده‌ی سیگاری خاموش بر لبش بود. سیم درازی را بسته بود به یک گونیريال بقچه‌ای را گذاشته بود روی گونی و کنار اتوبان با خودش می‌کشید. کج و راست راه می‌رفت و گاهی بوق ماشینی به یادش می‌آورد که حواسش نبوده و راهش کشیده به وسط اتوبان.  نیمه‌های شب بود که ماشینی ایستاد کنارش تا آدرس بپرسد. شیشه را پایین داد، قیافه پیرمرد را که دید عذری خواست و رفت. پیرمرد اندکی خیره شد به ماشینی که می‌رفت و راهش را ادامه داد. جلوتر ماشینی ایستاد، یک ظرف نذری به او داد. پیرمرد سری تکان داد به تشکر و مشغول شد به خوردن. ماشین که می‌رفت پیرمرد خیره شد به رفتنش. غذا تمام شد. دندان‌های پیرمرد از سرما به هم می‌خورد. یکی دو بار تعادلش را از دست داد و با زانو زمین خورد. شلوارش پاره شد و خونی، هر بار اما دست گذاشت بر زانوانش و دوباره ایستاد، نفسی تازه کرد و به راه ادامه داد. نزدیک پارک جنگلی که شد از روی گاردریل‌ها گذشت، بقچه و سیمش را از زیر رد کرد و داخل انبوه درختان شد. حرکت از میان درختان کارش را سخت‌تر کرده بود. صدای نفس‌هایش به گوش خودش می‌رسید. سینه‌اش عجیب خِس خِس می‌کرد. بالاخره رسید به جایی که می‌خواست، نزدیک باریکه‌راهی که از میان جنگل می‌گذشت. ایستاد. سیم را ول کرد. بیلچه‌ای را از داخل بقچه  برداشت. شروع کرد به کندن زمین. خوب که گود کرد زمین را آمد بیرون از چاله، سیگار دیگری روشن کرد و زل زد به تاریکی میان گودال. اولین ماشین که پیچ خورد و آمد میان باریکه‌راه جنگلی بلند شد، خاک شلوارش را تکاند. مشتی میخ و پونز و سوزن از داخل بقچه برداشت و رفت میان جاده پاشید. ماشین دوم که رسید بوق زد در اعتراض ایستادنش میان جاده. فرمان را کنار گرفت و از روی میخ‌ها رد نشد. پیرمرد با حسرت رفتن ماشین را دید و آه سردی کشید.

نور ماشین سوم  را که دید دوید به سمت بقچه.  قمه‌ را بیرون کشید و تیغه‌ی قمه درخشید در تاریکی شب. دوید صد متر جلوتر از جایی که میخ‌ها را ریخته بود پشت درختی پنهان شد. ماشین رد شد. پنچر شد و اندکی بعد ترمز کرد، درست روبروی پیرمرد...راننده پیاده شد.  پیرمرد دوید.
نقاشی:
"اثر خالی، ۱۹۶۵"، رنه ماگریت

No comments:

Post a Comment