سیلویا قسمت دوم
پلک میزنی
پلک میزنی
بوفه راه افتاده
میان سالن. قیژ و قیژ چرخهای زوار در رفته زیرش عذابت میدهد.
مژهها هم میآید.
مِراخ سرحال شده،
با همان خندهی همیشگی که نشسته بر کنج لبش داد میزند «شنا بریم؟ شنا بریم توله
سگ؟»، دست هم را میگیرید با ساک سربازی پدر و میدوید میان ظهر لامروت خیابان و
میزنید به آب. کجاست آن دستهای شفابخش مِراخ؟ پایین پنجره داد زدی که بیا، آمد
میان ایوان، بیا تولهسگ. میدوی از بالای بام خانه چشم میاندازی به حیاط خانهی
روبرو که تازه آمدهاند. زن همسایه سخاوتمند با تن لخت دراز کشیده کنار حوض و عینک
آفتابی زده. پدر سر میرسد. مِراخ میترسد. از ترس زبانش میگیرد تا ابد و تو گیر
میکنی میان یک تن سفید با مایوی قرمز رنگ.
میدوی دور کولر، میدوی دور کولر. نگذار دست پدر برسد به تو که سیاه میشوی.
نگذار بترسی مِراخ، نگذار لکنت بگیرد زبانت که هر حرف از دهانت بشود آرزوی
کورماندهی دل من. نگذار ساکت بشوی تا ابد مِراخ. نگذار. مژهها را که بر هم بزنی
دیگر کمربندی از پدر یادت نیست. نگاه خشمگینی باقی نیست.
پلک میزنی.
بوی گُه پتو را
قاتی هوای یخ سلول میکشی داخل دماغت. درد گلو امانت را بریده. تب و لرز کردهای و
توان ایستادن روی پایت را نداری. کسی با پوتین راه میرود توی سالن. خشک سرفه میکنی. بدون عینک همهجا ابریست.
نقاشی، اعدام بانو جِین گری، اثر پل دلاروشه، 1833
No comments:
Post a Comment