سیلویا قسمت سوم
پلک میزنی
وقت ناهار است، غذا را کسی میگذارد داخل سلول، نگاهت میکند. چیزی میگوید. میرود
مژهها بر هم میآید.
خوش میکنی خودت را، دلت را به خیال این ده دوازده ساعت باقیمانده تا قبل از اذان صبح. میآید. پیراهن بلندش را پوشیده، تا بالای زانو. با طرح اناری که پاره شده و دانههاش ریخته روی پیراهن، قبلِ رانهایش. بوی خوش موهایش و دست ظریفش کشیده میشود روی زبری ریشِ تو. رطوبت موهایش میرود به پوست تو. آخ سیلیویا، آخر به شر شدیم. میخندد با دندانهای صدفیاش و میگوید که انقدر گرفته نباش، خوب باش. کلاس معرق خوبی پیدا کردهام، همین نزدیک خانهی خودمان. دیروز ثبت نام کردم. نباید به افسردگی میدان داد. خودت گفتی. استادش آقای مقصودی است. میانسال. محبت کرد امشب تا دم خانه رساند مرا. میگفت دستی به ظریفی دستانم مدتهاست که ندیده. مراقب هستی سیلویا؟ این قبیل مردهای مهربان همیشه ریگی به کفش دارند. مکدر نباش عزیزِ جانم. جای حسادت نیست. پیرمرد است و به این حرفها نمیخورد. به این حرفها نمیخورد. به این حرفها نمیخورد. صدای سیلویا میپیچید داخل سلول. انارها رنگ میدهند به سپیدی پیراهن. همهجا قرمز میشود. غلتی میزنی. آقای مقصودی با یقهی بازش سر میرسد، مثل همیشه موهای سینهاش پیداست. با همان شیطنت چشمانش سلامی میکند و میدود میان مه.
نقاشی
the white ribbon, Marcel Antonio
No comments:
Post a Comment