«هزار و یک حکایت سرای عامری ها»
حکایت ششم: «دالان»
(قسمت اول)
قصهای از حسین شیرزادی
نگهبان تازهی عمارت نامش اللهوردی بود اما صدایش میکردند اَلِردی، اهل روستاهای اطراف جیرفت که آواره شده بود به شهرهای دیگر و بازی روزگار او را کشانده بود به کاشان. میگفتند زن و بچهاش را گذاشته روستای پدریاش و از اینجا با فعلهگی خرجشان را میدهد. سر و صورت بزرگ، دستهای زبر و زمخت و کمر پهنی که داشت جثهاش را کاملا کارگری کرده بودند. قدیمیهای عمارت میان خود پچپچ میکردند که او بیشتر به درد حمالی میخورد تا نگهبانی. شایع شده بود که تا قبل از اینکه بیاید به خانهی عامریها شبها اطراف دروازه تهران و بدون سرپناه شب را به صبح میسانده است. بیراه هم البته نمیگفتند، اَلِردی آوارهگیها کشیده بود تا رسیده بود به اینجا. حتی اگر حقوقی هم در کار نبود باز بابت اینکه سرپناهی پیدا کرده بود و نمیبایست هر شب بجنگد بر سرگوشهای برای خوابیدن خدا را شکر میکرد. البته که از او راضی هم بودند چون اَلِردی از هیچ کاری رویگردان نبود، از تخلیهی بار تا کاه و یونجه طویله گرفته تا نظافت مستراح، هر کاری را بدون غرولند انجام میداد و خم به ابرو نمیآورد، برعکس هر چقدر کار سختتر بود خوشحالتر هم میشد، باعث میشد کمتر فکر و خیال سراغش بیاید. ابدا هم اهل گله و شکایت نبود. تنها خوشی اَلِردی این بود که آخر شبها وقتی همه میخوابیدند یواشکی به سرداب بیرونی ابراهیم خلیل خان میرفت، در غلامگردِ سرداب مینشست و چپقش را دود میکرد. از میان این همه خوبی تنها ایرادی که اَلِردی داشت سادهدلیاش بود. زودباور بود. این را همه میدانستند و این شده بود که از قضا چند روزی برای او دست گرفته بودند که می دانی در سرداب جن داریم؟ نکند دوباره بروی آنجا چُپُق بکشی و از این حرفها. اَلِردی هم بفهمی نفهمی این اواخر زمان چُپُق کشیدن هول برش میداشت.
آن شب کار سختی نبود، از صبح خان رفته بود بیرون شهر و خسته و کوفته اواخر شب برگشته بود عمارت. نزدیک نیمه شب بود که اَلِردی زبالهها را هم خالی کرد، صدای جیرجیرکها و قٌل قٌل آب حوض حسابی هواییش کرده بود که چُپُقی بگیراند. دوباره یاد جنها افتاد...بر شیطان لعنتی گفت و رفت و نشست و شروع کرد به کشیدن چپق. آخرین پُک را که به چُپُق زد صدایی شنید از سرداب. همهی حرفهای این چند روزه آمد جلوی چشمانش. داشت خودش را به نشنیدن میزد که دری به شدت بسته شد، اَلردی از جا پرید و چشمتان روز بد نبیند پیکر سپیدی را در برابر چشمانش دید که به پرواز درآمده بود و هو هو میکرد، لرزید، یا ابوالفضلی گفت و دوید جلو تا ببیند که چه بود...
(ادامه دارد...)
حکایت ششم: «دالان»
(قسمت اول)
قصهای از حسین شیرزادی
نگهبان تازهی عمارت نامش اللهوردی بود اما صدایش میکردند اَلِردی، اهل روستاهای اطراف جیرفت که آواره شده بود به شهرهای دیگر و بازی روزگار او را کشانده بود به کاشان. میگفتند زن و بچهاش را گذاشته روستای پدریاش و از اینجا با فعلهگی خرجشان را میدهد. سر و صورت بزرگ، دستهای زبر و زمخت و کمر پهنی که داشت جثهاش را کاملا کارگری کرده بودند. قدیمیهای عمارت میان خود پچپچ میکردند که او بیشتر به درد حمالی میخورد تا نگهبانی. شایع شده بود که تا قبل از اینکه بیاید به خانهی عامریها شبها اطراف دروازه تهران و بدون سرپناه شب را به صبح میسانده است. بیراه هم البته نمیگفتند، اَلِردی آوارهگیها کشیده بود تا رسیده بود به اینجا. حتی اگر حقوقی هم در کار نبود باز بابت اینکه سرپناهی پیدا کرده بود و نمیبایست هر شب بجنگد بر سرگوشهای برای خوابیدن خدا را شکر میکرد. البته که از او راضی هم بودند چون اَلِردی از هیچ کاری رویگردان نبود، از تخلیهی بار تا کاه و یونجه طویله گرفته تا نظافت مستراح، هر کاری را بدون غرولند انجام میداد و خم به ابرو نمیآورد، برعکس هر چقدر کار سختتر بود خوشحالتر هم میشد، باعث میشد کمتر فکر و خیال سراغش بیاید. ابدا هم اهل گله و شکایت نبود. تنها خوشی اَلِردی این بود که آخر شبها وقتی همه میخوابیدند یواشکی به سرداب بیرونی ابراهیم خلیل خان میرفت، در غلامگردِ سرداب مینشست و چپقش را دود میکرد. از میان این همه خوبی تنها ایرادی که اَلِردی داشت سادهدلیاش بود. زودباور بود. این را همه میدانستند و این شده بود که از قضا چند روزی برای او دست گرفته بودند که می دانی در سرداب جن داریم؟ نکند دوباره بروی آنجا چُپُق بکشی و از این حرفها. اَلِردی هم بفهمی نفهمی این اواخر زمان چُپُق کشیدن هول برش میداشت.
آن شب کار سختی نبود، از صبح خان رفته بود بیرون شهر و خسته و کوفته اواخر شب برگشته بود عمارت. نزدیک نیمه شب بود که اَلِردی زبالهها را هم خالی کرد، صدای جیرجیرکها و قٌل قٌل آب حوض حسابی هواییش کرده بود که چُپُقی بگیراند. دوباره یاد جنها افتاد...بر شیطان لعنتی گفت و رفت و نشست و شروع کرد به کشیدن چپق. آخرین پُک را که به چُپُق زد صدایی شنید از سرداب. همهی حرفهای این چند روزه آمد جلوی چشمانش. داشت خودش را به نشنیدن میزد که دری به شدت بسته شد، اَلردی از جا پرید و چشمتان روز بد نبیند پیکر سپیدی را در برابر چشمانش دید که به پرواز درآمده بود و هو هو میکرد، لرزید، یا ابوالفضلی گفت و دوید جلو تا ببیند که چه بود...
(ادامه دارد...)
No comments:
Post a Comment