سیلویا قسمت چهارم
پلک میزنی
سرد است زمین. کاش زودتر تمام شود این دو سه ساعت.
مراخ اهل گله نبود اما بار آخر که رفتیم جیحون آباد گفت کم پیدا؟ زانوی چپش دوباره شروع کرده بود به درد، قرار شد بیاید تهران. بی خبر آمد. صبح اول وقت. میگفت تا کسی پی نبرد به درد بیدرمان پاها، دلتنگی را بهانه کرده و آمده است. درست فردای روزی که خبر دادی شش ماه پیش از آن بی اطلاع من سقط کردهای. دلشوره گرفتم از آمدنش که عُنُق باشی در خانه. مِراخ زود میفهمید چه خبر است. از اداره تا ترمینال و بعد خانه و ترافیک آنقدر بود که بشود حوالی ده و یازده، قبل از رفتن زنگ زدم، جواب ندادی، بسکه عجلهای شد کار یادم نماند دوباره خبرت کنم که مراخ آمده است. معاون جدید سر مرخصی گیر بود. استرس داشتم و باید زود برمیگشتم اداره. ظهر پیام مراخ رسید که:
بیا، خانه خراب شدی.
یا امام حسین، چه شده است؟ شروع کردم به زنگ زدن. جواب نمیداد. تو کجا بودی؟ بعد از هزار بار بوق خوردن جواب دادی و به صدای خفه گفتی نمیتوانی صحبت کنی. نگذاشتی از مراخ بگویم که خانه است و تنها و زودتر بِرِس به خانه. روز کلاست بود. این اواخر همین بود تلفن جواب دادنهات. دلشوره بیشتر شد. اتفاقی افتاده بود لابد. به دعوا دوباره ساعتی گرفتم از معاون. رسیدم خانه. یک جفت کفش مردانه مانده بود پشت در، کفش مراخ نبود.
مژهها بر هم میآید
برگ ریخته میان حیاط دانشکده، خرامان میرسی. بالا بلند و مغرور. چند طرّه بیرون مقنعه گذاشتی مثل همیشه. قرصِ صورت ماه و چانه مثلثی با بینی استخوانی. ای بدبختی. میپرسی کلاس نیست آقای فلانی؟ جویده میگویم چرا هست، اما حیف نمیشود قدم زدن بر این برگها اگر به کلاس برویم؟ نخودی به خنده باز میشود لبانت. پاییز میشود بهترین فصل جهان.
نقاشی:
اضطراب، ادوارد مونش، 1894
No comments:
Post a Comment