Thursday, October 15, 2015

93

سیلویا- قسمت اول
راز تاریکی همین است. عادت می‌کنی. مثل تنهایی. مثل یک سلول انفرادی.
اگر چشمانت را ببندی و بعد طوری یواش یواش بازشان کنی که مژه‌ها گره‌خورده باقی بمانند و تنها بشود از لای آن‌ها بیرون را دید همه چیز درست می‌شود. میله‌ها می‌شکنند. سرما تمام می‌شود. بازمی‌گردی به زندگی و دیگر فردایی نیست که نگران سفتی طناب باشی. سیلویا بر می‌گردد. می‌نشیند کنار تو، دستت را می‌گیرد. آرام می‌گوید بچه را سقط کردم. دست می‌کشی بر دستانش که ایراد ندارد، اشتباهی بود که شد. لابد مشکلی بوده، نه این‌که دیگر نخواهی با من بمانی. از میان مژه‌ها اگر بیرون را ببینی. معرق‌کارها همه آدم‌های شریفی هستند، دن ژوان پیدا نمی‌شود میان‌شان. اگر هم باشد از پس سیلویا بر نمی‌آیند. چشم‌ها اگر نیمه باز باشند هیچ وقت صورت سیلویا کبود نمی‌شود، ورم نمی‌کند و از لبش خون نمی‌آید. جای کوبیده شدن سرش نمی‌ماند بر در دستشویی.
پلک می‌زنی.
ایستاده‌‌ای بالای سر سیلویایی که بی‌حرکت دراز کشیده روبروی دستشویی و چشمش خیره مانده به مورچه‌هایی که از میان دشت موهای زیر سرش حالا همه‌جای صورتش دویده‌اند. صورت سیلویا مهتابی‌تر از همیشه شده است و اگر خوب دقت کنی، گوشه‌ی لب‌های کبودش لبخند محوی انگار نشسته است. صدای بوق و زنگ، لگدی که پاهای پوتین‌دار به در می‌زنند یعنی حالا همه می‌دانند که چه اتفاقی رخ داده است. اما هیچ‌کس نمی‌داند.


نقاشی:
سنت پُل در زندان، رامبراند.

No comments:

Post a Comment