Monday, October 5, 2015

87

مراسلات6
عزیرترینم مارگارت،

حالا که دارم این را می‌نویسم ساعت غروب است. سرمای سختی خورده‌ام. اوضاع مثل همیشه است و ساعت‌های متمادی از روز و شب به خیال و فکر می‌گذرد. اکثراً ساعت از یادم می‌رود، شاید تاثیر الکل باشد. چند روز است که تلاش می‌کنم حمام بروم اما نمی‌شود. بوی گه برداشته خانه را. دیشب خواب بچه‌گی‌هام رو دیدم. شایان هم بود اما انگار فقط من شایان را می‌دیدم. پدر اُورکت زمان جنگ‌ش را پوشیده بود و سیگار می‌کشید، مادر هم زیبا بود و لباس خواب سفیدی با نقطه‌های رنگی پوشیده بود. من خواب بودم در اتاق کوچک و می‌شنیدم یا می‌دیدم که در حال بوسیدن یکدیگر هستند، انگار که بخواهند شروع کنند به سکس. شایان هم با کاپشن خاکی و قیافه‌ی نگران نشسته بود. داشت با انگشت پاهایش ور می‌رفت. نفهمیدم چه شد که مادر متوجه حضور من شد. با عصبانیت پدر را از خودش پس زد و نگاهم کرد بعد به صدای آهسته به پدر گفت این پسر فلان فلان شده‌ی تو زن دسته‌گل و بچه‌ی قنداقه‌ش را رها کرده و فرار کرده خارج پناهنده شده. اون‌جا یه زن آلمانی گرفته که جنده از آب درومده و با دو تا بچه‌ش رفته و این بدبخت رو تنها ول کرده به امان خدا. پدر دست برد به کارد میوه‌خوری، گفت گه خورده و آمد به سمت اتاق کوچک. در را که باز کرد من به همین شمایل فعلی خودم روی تخت خوابیده بودم. مادرم داد زد که باز خودش رو خیس کرده، از خجالت رفته بودم زیر پتو، پدر کارد رو برد بالا و صورتش شبیه صورت تو شد که از خواب پریدم. نفهمیدم شایان چه شد. خیسِ عرق بودم. ترسیده بودم. بیدار که شدم تا چند لحظه نمی‌دانستم کجا هستم. حالم که جا آمد به پهنه‌ی صورت شروع کردم به گریه.....لحظه لحظه که می‌گذرد فکر به این‌که نباشم بیشتر وسوسه‌ام می‌کند. بلند شدم به سعید زنگ زدم، پیغام‌گیر جواب داد. مونس هم همین‌طور. گاهی فکر می‌کنم به‌عمد پاسخم را نمی‌دهند. دوباره دراز کشیدم و در تاریکی به سقف خیره شدم.

یازدهم جولای
هامبورگ


The Kiss (Lovers), Gustav Klimt, 1908 and 1909

No comments:

Post a Comment