«هزار و یک حکایت سرای عامری ها»
حکایت ششم: «دالان»
(قسمت دوم)
قصهای از حسین شیرزادی
...تا بیاید پایین شبح محو شده بود. رفت به سمت سرداب. هم ترسیده بود هم به غیرتش برخورده بود، اگر ارباب میفهمید، اگر همین الان ابراهیم خان بلند میشد و میدید که او در چه حالی است چه اتفاقی رخ میداد؟ دل به دریا زد و وارد سرداب شد. از تاریکی چشم، چشم را نمی دید، کورمال کورمال دست میکشید به دیوار و جلو میرفت که یکهو دستش به چیز نرمی خورد، انگار که بدن یک آدم. باد خنکی هم وزید به صورتش. از ترس فریادی زد و دوید رو به جلو. احساس کرد کسی در نزدیکی اوست منتها نمیبیندش. شروع کرد به فحش دادن با صدای آرام که مبادا خان را بیدار کند. چیزی مثل پارچه ناگهان به صورتش برخورد کرد. شروع کرد به مشت انداختن در تاریکی و کم مانده بود داد و بیداد کند که شعله نوری را دید از دالان مخفی سرداب. روز اول پیشکار آورده بودش به اینجا و توضیح داده بود این دالان مخفی چیست و به چه کار میآید. میگفت کسی حق ندارد حتی نزدیکش بشود. علیالخصوص نیمههای شب. مردد مانده بود که ببیند چه خبر است و نگهبان خوبی باشد یا سرش را بیندازد پایین و برگردد، مادرش از قدیم برای او تعریف کرده بود که اجنه با کسی شوخی ندارند. صدای مبهمی بلند شد، انگار کسی زمزمه میکرد «بیا... بیا...». طاقتش تمام شد. دوید به سمت دالان، در را هل داد و داخل شد چشمش که به تاریکی که عادت کرد متوجه شد به اتاقکی رسیده است. جل الخالق اینجا را پیشکار نگفته بود. صدای هولناکی مثل تنوره دیو به گوشش رسید... انگار کسی خرناس میکشید. معطل مانده بود که چه کند که ناگهان احساس کرد کسی از پشت سرش دوید. زبانش خشک شده بود و ضربان قلبش بالا رفته بود. از ترس صدای قلب خودش را میشنید. فکر کرد که اجنه حتماً دورهاش کردهاند. پلهها را رفت بالا، پیچ که خورد دید سر از یک کمد در آورده است. از درز در کمد نگاهی انداخت، ابراهیم خلیل خان را دید در خواب عمیقی که خرناسش به گوش میرسید. ای بیچارهگی، فهمید که ناخواسته وارد اتاق شخصی ابراهیم خلیل خان شده است.
خواست یواش برگردد که سرش با ضرب هر چه تمامتر خورد به چارچوب کمد و خان سراسیمه از خواب پرید، دوید در کمد را باز کرد و او را دید، از عصبانیت صدای خان دو رگه شده بود: «پدرسوخته اینجا چه غلطی میکنی؟» الردی گفت: «روم سیاه ابراهیم خان گفتم مبادا دزد آمده باشد نیمه شبی.»
ابراهیم خان خون به چشمانش دوید: «ببند دهانت را پدرسوخته. دزد گرفتنتان هم عوضی است. گمشو از جلوی چشمانم. گمشو ببینم.نیمِ حقوقت را که بدهم این ماه کسر کنم حالیت میشود که دزد کیست و اینجا کجاست. الِردی را کارد میزدی خون در نمیآمد. از همان راهی که آمده بود دوید به سمت پایین...پایین پلهها دید سید و یکی دو نفر از اهالی آشپزخانه با فانوسی ایستادهاند دلنگران او، گوشه دیوار هم ملحفهی سفیدی بود که چوبی زیر آن قرار داشت. چهره وحشت زدهی اَلِردی را که دیدند همه غش غش شروع کردند به خندیدن. دستان اَلِردی مشت شد و خواست برود حقشان را کف دستشان بگذارد که یادش افتاد به خان که بد خواب میشود؛ گفت: «فکر کردید من جن را باور کردم؟ خامید همگی به قرآن. حساب کتاب بماند برای بعد...اما مشت جیرفتی نخوردهاید که اینطور دور ورداشتهاید» و در میان خندهی خفهی آنها برگشت به سمت آلونک خودش.
حکایت ششم: «دالان»
(قسمت دوم)
قصهای از حسین شیرزادی
...تا بیاید پایین شبح محو شده بود. رفت به سمت سرداب. هم ترسیده بود هم به غیرتش برخورده بود، اگر ارباب میفهمید، اگر همین الان ابراهیم خان بلند میشد و میدید که او در چه حالی است چه اتفاقی رخ میداد؟ دل به دریا زد و وارد سرداب شد. از تاریکی چشم، چشم را نمی دید، کورمال کورمال دست میکشید به دیوار و جلو میرفت که یکهو دستش به چیز نرمی خورد، انگار که بدن یک آدم. باد خنکی هم وزید به صورتش. از ترس فریادی زد و دوید رو به جلو. احساس کرد کسی در نزدیکی اوست منتها نمیبیندش. شروع کرد به فحش دادن با صدای آرام که مبادا خان را بیدار کند. چیزی مثل پارچه ناگهان به صورتش برخورد کرد. شروع کرد به مشت انداختن در تاریکی و کم مانده بود داد و بیداد کند که شعله نوری را دید از دالان مخفی سرداب. روز اول پیشکار آورده بودش به اینجا و توضیح داده بود این دالان مخفی چیست و به چه کار میآید. میگفت کسی حق ندارد حتی نزدیکش بشود. علیالخصوص نیمههای شب. مردد مانده بود که ببیند چه خبر است و نگهبان خوبی باشد یا سرش را بیندازد پایین و برگردد، مادرش از قدیم برای او تعریف کرده بود که اجنه با کسی شوخی ندارند. صدای مبهمی بلند شد، انگار کسی زمزمه میکرد «بیا... بیا...». طاقتش تمام شد. دوید به سمت دالان، در را هل داد و داخل شد چشمش که به تاریکی که عادت کرد متوجه شد به اتاقکی رسیده است. جل الخالق اینجا را پیشکار نگفته بود. صدای هولناکی مثل تنوره دیو به گوشش رسید... انگار کسی خرناس میکشید. معطل مانده بود که چه کند که ناگهان احساس کرد کسی از پشت سرش دوید. زبانش خشک شده بود و ضربان قلبش بالا رفته بود. از ترس صدای قلب خودش را میشنید. فکر کرد که اجنه حتماً دورهاش کردهاند. پلهها را رفت بالا، پیچ که خورد دید سر از یک کمد در آورده است. از درز در کمد نگاهی انداخت، ابراهیم خلیل خان را دید در خواب عمیقی که خرناسش به گوش میرسید. ای بیچارهگی، فهمید که ناخواسته وارد اتاق شخصی ابراهیم خلیل خان شده است.
خواست یواش برگردد که سرش با ضرب هر چه تمامتر خورد به چارچوب کمد و خان سراسیمه از خواب پرید، دوید در کمد را باز کرد و او را دید، از عصبانیت صدای خان دو رگه شده بود: «پدرسوخته اینجا چه غلطی میکنی؟» الردی گفت: «روم سیاه ابراهیم خان گفتم مبادا دزد آمده باشد نیمه شبی.»
ابراهیم خان خون به چشمانش دوید: «ببند دهانت را پدرسوخته. دزد گرفتنتان هم عوضی است. گمشو از جلوی چشمانم. گمشو ببینم.نیمِ حقوقت را که بدهم این ماه کسر کنم حالیت میشود که دزد کیست و اینجا کجاست. الِردی را کارد میزدی خون در نمیآمد. از همان راهی که آمده بود دوید به سمت پایین...پایین پلهها دید سید و یکی دو نفر از اهالی آشپزخانه با فانوسی ایستادهاند دلنگران او، گوشه دیوار هم ملحفهی سفیدی بود که چوبی زیر آن قرار داشت. چهره وحشت زدهی اَلِردی را که دیدند همه غش غش شروع کردند به خندیدن. دستان اَلِردی مشت شد و خواست برود حقشان را کف دستشان بگذارد که یادش افتاد به خان که بد خواب میشود؛ گفت: «فکر کردید من جن را باور کردم؟ خامید همگی به قرآن. حساب کتاب بماند برای بعد...اما مشت جیرفتی نخوردهاید که اینطور دور ورداشتهاید» و در میان خندهی خفهی آنها برگشت به سمت آلونک خودش.
No comments:
Post a Comment