مراسلات7
مارگارتِ جانم، همهی کَسَم
شاید نوشتن این آخرین نامه خنده دار باشد به نظرت، میدانم. تقریباً همهچیز روشن است برای تو. من آدم بدِ داستانی بودم که با من و تو در غروب یک روز هولناک پاییز در برگ ریز زرد و بارانی پارک لاله، دور میدان فردوسی شروع شد و با یک جنازه در هامبورگ و یک زن تنها، که البته شنیدهام این روزها تنها نیست، و پسری در آنسوی دنیا تمام شد. دیشب نگران شدم که وقتی خبر را بدانی چه میگویی به شایان؟ چقدر تحقیرم میکنی؟ یکی میگفت پسرها به حیثیت پدرشان نیازمند هستند، حیثیتی مانده از من برای شایان به ارث؟ چه فکر میکند با خودش درباره پدری که نیست؟یکماهی هست که تصمیم قطعی گرفتم. از همان حوالی آخرین نامه. خاطرات امانم نمیدهند و گلویم را سفت و سخت میفشارند. منتظر بودم برای پاییز. برای غروبهای بیچارگی. از دو سه روز پیش دست دست کردم تا اینکه امروز از صبح بلند شدم، ریش تراشیدم وکت و شلوار دامادی را پوشیدم. همانکه با واهیک قبلِ عروسی رفتیم و خریدیم. عکس خودمان سهتا در اتاق پذیرایی خانه یادت هست؟ تازه زایمان کرده بودی، خودم را از عکس درآوردهام و ماندهای تو وشایان. گذاشتهام جلوی خودم و دارم سیر میبینم. دیگر کاری باقی نمانده. وصیت محضری کردهام هر آنچه دارم و ندارم برسد به تو و شایان.
راستش را بخواهی تنها یک دلیل بود که در نهایت مجبورم کرد به نوشتن این نامه. نمیدانم یادت باشد یا نه. چند روز پیش از اینکه تو و شایان را بگذارم و بروم دعوای سختی کردیم. درست اگر یادم باشد حتی کتک هم زدیم همدیگر را. آخرش، تمام که شد هر دو نشستیم کف اتاق. همدیگر را بغل کردیم و های های هر دو گریه کردیم. داشتم فکر میکردم خبر خودکشی را بشنوی حتماً خوشحال خواهی شد، بعد رسیدم به اینکه از من متنفری، دوباره که ادامه دادم ترسیدم همهچیز مرا زیر سوال برده باشی. شرافتِ قبلِ رفتنم را، صداقت آن روزهای خوب را. یکهو نگران آن شب شدم. آن شب که بعدِ دعوا روی زمین نشسته بودم و تو روی پاهایم نشسته بودی، سرت به شانهی راستم بود و های های گریه و من هم چانهام به شانهی چپ تو و های های گریه. خواستم بدانی که دروغی نبود آن روزها، مبادا فکر کنی آن شب ذرهای و حتی ذرهای غشی در کار بود یا اینکه نقشهی رفتن را کشیده بودم. هیچ از این خبرها نبود. هر دو بیپناه بودیم. مانند هم. برای هم. و تنها خسران بود که در برابر دیدگانم رژه میرفت. هنوز یادم هست از خودکشی که گفتم محکمتر فشارم دادی و گفتی نگو. قسم دادی نگو. گریهات بیشتر شد بر شانهام. حسرت آن آغوش تا ابد ماند به دلم. کاش میگذاشتی همان شب خودم را از بین ببرم. کاش میشد ببخشی.
دوازده سپتامبر
هامبورگ
مارگارتِ جانم، همهی کَسَم
شاید نوشتن این آخرین نامه خنده دار باشد به نظرت، میدانم. تقریباً همهچیز روشن است برای تو. من آدم بدِ داستانی بودم که با من و تو در غروب یک روز هولناک پاییز در برگ ریز زرد و بارانی پارک لاله، دور میدان فردوسی شروع شد و با یک جنازه در هامبورگ و یک زن تنها، که البته شنیدهام این روزها تنها نیست، و پسری در آنسوی دنیا تمام شد. دیشب نگران شدم که وقتی خبر را بدانی چه میگویی به شایان؟ چقدر تحقیرم میکنی؟ یکی میگفت پسرها به حیثیت پدرشان نیازمند هستند، حیثیتی مانده از من برای شایان به ارث؟ چه فکر میکند با خودش درباره پدری که نیست؟یکماهی هست که تصمیم قطعی گرفتم. از همان حوالی آخرین نامه. خاطرات امانم نمیدهند و گلویم را سفت و سخت میفشارند. منتظر بودم برای پاییز. برای غروبهای بیچارگی. از دو سه روز پیش دست دست کردم تا اینکه امروز از صبح بلند شدم، ریش تراشیدم وکت و شلوار دامادی را پوشیدم. همانکه با واهیک قبلِ عروسی رفتیم و خریدیم. عکس خودمان سهتا در اتاق پذیرایی خانه یادت هست؟ تازه زایمان کرده بودی، خودم را از عکس درآوردهام و ماندهای تو وشایان. گذاشتهام جلوی خودم و دارم سیر میبینم. دیگر کاری باقی نمانده. وصیت محضری کردهام هر آنچه دارم و ندارم برسد به تو و شایان.
راستش را بخواهی تنها یک دلیل بود که در نهایت مجبورم کرد به نوشتن این نامه. نمیدانم یادت باشد یا نه. چند روز پیش از اینکه تو و شایان را بگذارم و بروم دعوای سختی کردیم. درست اگر یادم باشد حتی کتک هم زدیم همدیگر را. آخرش، تمام که شد هر دو نشستیم کف اتاق. همدیگر را بغل کردیم و های های هر دو گریه کردیم. داشتم فکر میکردم خبر خودکشی را بشنوی حتماً خوشحال خواهی شد، بعد رسیدم به اینکه از من متنفری، دوباره که ادامه دادم ترسیدم همهچیز مرا زیر سوال برده باشی. شرافتِ قبلِ رفتنم را، صداقت آن روزهای خوب را. یکهو نگران آن شب شدم. آن شب که بعدِ دعوا روی زمین نشسته بودم و تو روی پاهایم نشسته بودی، سرت به شانهی راستم بود و های های گریه و من هم چانهام به شانهی چپ تو و های های گریه. خواستم بدانی که دروغی نبود آن روزها، مبادا فکر کنی آن شب ذرهای و حتی ذرهای غشی در کار بود یا اینکه نقشهی رفتن را کشیده بودم. هیچ از این خبرها نبود. هر دو بیپناه بودیم. مانند هم. برای هم. و تنها خسران بود که در برابر دیدگانم رژه میرفت. هنوز یادم هست از خودکشی که گفتم محکمتر فشارم دادی و گفتی نگو. قسم دادی نگو. گریهات بیشتر شد بر شانهام. حسرت آن آغوش تا ابد ماند به دلم. کاش میگذاشتی همان شب خودم را از بین ببرم. کاش میشد ببخشی.
دوازده سپتامبر
هامبورگ
نقاشی:خودکشی، ادوارد مانه، 1877-1881
No comments:
Post a Comment