Friday, December 5, 2014

36

خارجی. صحرای برهوت. جاده میان گواتر و چابهار. روی سقف برخی خانه ها قایق های ماهیگیری جا خوش کرده. بلد برای گروه توضیح می دهد که اینجا تا پیش از خشک شدن هامون شغل همه ماهیگیری بوده. قسم می خورد که واللاهی آقا مهندس مو سی عروسیم با لنج رفتیم وسط رودخونه. می رسند به ده و پیاده می شوند. چهار نفر جوان و یک محلی که بلدشان است. بچه های ده می دوند و دوره شان می کنند تا چیزی بگیرند از این غریبه ها. یکی از آن چهار تا به دختر ژولیده ای با موهای بور و چشم های روشن که دور ایستاده و تماشا می کند اشاره می دهد که بیا. دختر می آید. جوان می پرسد که
بیسکویت میخوای عمو
دختر زل زده به چشمانش
عمو جون با توام بیسکویت میخوای
دختر زل زده به چشمانش
یکی از بچه ها می گوید گنگ. گنگ.
جوان دست می کند از کوله اش یک بسته بیسکویت به او می دهد. دختر می خندد و با پاهای برهنه اش می دود به میان بچه ها. بیسکویت را تا آخرینش پخش می کند. حتی خاکه اش هم برای خودش نمی ماند. بعد می خندد و دوباره زل می زند به چشمان جوان.

گوشه چشم جوان می جوشد یک قطره اشک و سرازیز می شود روی گونه های جوان. اشک به خاک که می افتد هامون موج می زند قایق ها را بغل می کند و دختر گنگ می شود عروس هامون.

No comments:

Post a Comment