Friday, December 5, 2014

38

داخل پرایدی سبز رنگ،خارجی، شب، ابتدای قائم مقام.

یک پراید مشکی خیلی ناگهانی بدجور دور گرفت و پیچید جلوی ماشین. راننده هیچ نگفت. به بدبختی ماشین را از پشت پراید مشکی در آورد و به راه خودش ادامه داد. یک دقیقه ای همه ساکت بودند. راننده شروع کرد به صحبت که خیلی ناجور پیچیدا. زن که صندلی جلو نشسته بود ودویست متر بالاتر روبروی بیمارستان سوار شده بود گفت شما خیلی شیک برخورد کردی. باید یه دو تا آب نکشیده حوالش میکردی تا دیگه از این گه ها نخوره. همه تعجب کردن که زن چطور اینقدر راحت گفت گه. یک پیرمرد و یک مرد جوان هم صندلی عقب نشسته بودند. راننده جواب داد که حاج خانم، مسافرکش بود بنده خدا. معلوم بود. همه گرفتارن. زن گفت گرفتارن که گرفتارن برادر من. دلیل نمیشه که خودشون رو به کشتن بدن. پیرمرد صندلی عقبی گفت. باید خودمون رو بذاریم جای بقیه دخترم. میشه عصبانی نشد. زن گفت حاج آقا ولم کن تورو قرآن. گوشم از این حرفا پره. نرسیده به هفت تیر گفت: همین جا پیاده میشم. پیاده که شد، سرش رو آورد تو ماشین گفت کدوم شما الان خودش رو میذاره جای من که باید برم کهریزک دوباره شیش صب سر شیفت باشم؟ پسر جوان گوشی موبایلش را نگاه کرد، ساعت حدود نه و نیم بود.

No comments:

Post a Comment