Friday, December 5, 2014

45

میان نوری که از خلال شیشه های رنگی گذر می کرد، وقت ناهار
میز وسط به قول گارسون رِزِف بود. میهمان ها مهم بودند لابد. غذای ما که تمام شد میهمان های مهم آمدند. به ترتیب. اول جوانی وارد شد عینکی، کت شلواری با ریش پروفسوری. شق و رق. استاد طور. سعی می کرد اخمو باشد. آیفونش هم دیده شود. بعد یک دو جین دختر دانشجو. نشستند. مدتی گذشت دوباره تعدادی دیگر دختر وارد شدند و نشستند. جوان تا استقرار دخترها قدم می زد در برابر اُرسی ها و تق تق پاشنه کفش گران قیمتش را کسی نمی شنید الا گارسون. همان که به ما گفته بود رِزِف است. شیر فهم شده بود که این میهمان حسابی مهم است. استاد با اخم قدم می زد. خط اتوی پیراهنش هم ماست می برید. آمد که بنشیند یکدفعه یکی از دانشجوها بلند شد و با لحن کشداری از ابتدای میز فغان برآورد که "استتتتتتاد!!!! شما اونجا باید بنشینید" و اشاره کرد به صندلی صدر میز. گارسون دوید. صندلی را عقب کشید و استاد لبخندی از سر خضوع زد به او که شیشه های سالن لرزید. دو نفر دختر روبروی او پشت چشم نازک کردند و زیر لب چیزی گفتند. بغل دستیشان که شنید پقی زد زیر خنده. پنج شش نفر مرد از میز آن طرفی گرم خوردن بودند. دو نفر جوانترشان خنده معناداری نشست روی لبشان. دختری که حرف زده بود نشست. چند دقیقه که گذشت دختر روبرویی او، همان که پشت چشم نازک کرده بود، بلند شد و خرامان رفت به سمت استاد. خم شد. دست گذاشت به زانوهایش، نگاه غلیظی انداخت به استاد و با لحنی کودکان پرسید:

"استاد غذای محلی چی بخورم من؟ ها؟"

No comments:

Post a Comment