Friday, December 19, 2014

54

صبح. ایستگاه اتوبوسِ تقاطع همت و جنت آباد.
روی یک کاغذ زرد رنگ نوشته بودند یک ”عدد” بچه یک ماهه گم شده و چسبانده بودند به شیشه های کدر ایستگاه. یک نفر ایستاده بود داشت می خواند که چه نوشته شده بر کاغذ. یکی تازه از راه رسیده موبایلش را درآورد تا عکس بگیرد. کسی که داشت نوشته را می خواند پرسید: اتوبوس میاد به نظرت؟ عکاس که می خواست خوب فوکوس کند، گفت نه بابا. اینا خواب و رویاست. تو خواب که اتوبوس نمیاد. مردی که داشت می خواند زیر لب”کُس خل” ی گفت و رفت چند قدم آنطرف تر. 
اتوبوس رسید، اولی سوار شد و رفت. یکی دیگر رسید. ریش داشت، لاغر و تکیده، کاغذ را دید، رنگش پرید و انگار که فرو ریخته باشد نشست کنار دومی. بعد از چند دقیقه گفت: ببین، ناراحت نشو ولی الان خواب نیستی. چند وقت پیش از محله ما یه بچه قنداق رو دزدیدن. همه گشتیم دنبالش، پیدا نشد که نشد. باباش دیوونه شد. بعد از دو سال هنوزم هر روز صب شال و کلاه میکنه میره دنبال بچش. اون شب دزدی، آخر سر تو خواب هم داشتم دنبال بچه می گشتم. دم دمای صب بودکه خواب دیدم بچه پیدا شد. تهران همه جشن گرفته بودن و من زار زار گریه می کردم. تو خوابه که این بچه ها پیدا میشن. ولی تو به باباش نگو. بذار بگرده، از اینا بچسبونه. چیکار کنه بدبخت؟ اگه دیدیش بگو هر وقت تونست بخوابه. تو خواب حتماً پیداش میشه.

No comments:

Post a Comment