Friday, December 5, 2014

37

خارجی، شب، بعد از پل سیدخندان، ابتدای خیابان دبستان
دختری با مانتو، شلوار و مقنعه، کوله را گذاشته بود زمین و نشسته بود. دستش را عمود کرده بود میان زانو و پیشانی اش و با موبایل حرف می زد. گریه می کرد. داد می زد.
بخدا تقصیر من نبود.
تمام دنیا برایش شده بود کسی که آن سوی خط بود. بلند شد. پشت مانتویش خاکی بود. دست گرفت و کمر شلوارش را بالا کشید. با دستمال مچاله اش دماغش را گرفت. دست برد به کوله که از کوه سنگین تر بود و شانه های نحیفش لرزیدند. تلفن قطع شده بود. ایستاد کنار خیابان، گفت:
دربست.
شب ادامه داشت. نیمه های شب دخترک به خوابم آمد. رو به دره ای ایستاده بودیم. گفت:
گه خوردی اینطور نوشتی. مرتضی فهمید که حالم خوب نیست، دوید ماشین پدرش رو گرفت و اومد دنبالم. رفتیم فرحزاد کباب خوردیم و قرار شد ببخشه.
گفتم
دروغ میگی، مرتضی دیگه سراغت نمیاد. مگه میشه به یکی خیانت کنی، بعد اون بی خیالت بشه. اونم مرد ایرانی. مرتضی هیچ گناهی نداره. فقط پول مول تو دست و بالش نیست. اونم که داره ما تحت خودش رو جر میده که در بیاره. اونوخ تو بری سوار ماشین اون یارو بشی؟
نگاهش رو ول کرد به دره روبرو و گفت

اگه بدونی. اگه بدونی. اگه بدونی چطور دستم رو گرفته بود. با اون دستای مردونه اش. با او لباس ساده ولی تمیزش. صورتم گر گرفته بود. مرتضی خیلی مردِ. خیلی.

No comments:

Post a Comment