Friday, December 5, 2014

44

پاییز، روبروی دریاچه چیتگر

هوا خاکستری بود و سوز داشت. سرویس که می رسید، آدم ها پیاده می شدند و می دویدند که انگشت برسانند به دستگاه حضور و غیاب. صف شده بود جلوی دستگاه. امروز ترافیک بود. سه نفر کارگر که حداکثر 15 سال سن داشتند و میل گرد بزرگی را حمل می کردند از کنار یکی از سرویس ها عبور کردند. میل گرد از سنگینی شکم داده بود و لق می خورد به این سو و آن سو. کارگر اولی و آخری با دست نگاه داشته بودند میله را اما نفر وسط گذاشته بود بر شانه اش روی یک تکه مقوا. صورتش را هم پوشانده بود، لابد از سرما. دستها را ول کرده بود و بی اختیار گام بر می داشت. انگار تلو تلو می خورد. رسیدند به یک برآمدگی. اولی رد کرد، ناله ای کرد که یعنی وسطی حواسش باشد. نفر وسط اما نشنید. یا شنید و توجه نکرد. پایش گرفت به برآمدگی. افتاد. دو زانو به زمین کوبیده شد. تیرآهن ول شد توی صورتش. توی سرما. سرکارگر آمد فحش را کشید به جد و آبادشان. کارگر وسطی به خودش می غلتید از درد. یک نفر دوید و آمد، میله گرد را دوباره برداشتند. نفر جدید با دست گرفت میله گرد را. پسر جوان همچنان می غلتید روی زمین. ابرها مردد بودند که ببارند یا نه.

No comments:

Post a Comment