Friday, December 5, 2014

30

ظهر، خارجی، بهشت زهرا، داغی آفتاب و حرم غمی که به دل می نشست

آفتاب چشمانش را می زد. گل ها را گذاشت روی زمین، کنار پاهایش و قد خمیده اش را انداخت روی چارپایه ای که همیشه همراه داشت. نشست سر یکی از قبرها. هر دو آرنجش را گذاشت روی زانوانش و دست های چروکیده اش را در هم گره کرد. نفس که تازه کرد پسرها هم رسیدند و با او چاق سلامتی کردند. صدایش می کردند آقای مهدوی. اشاره ای به گل ها کردند و پیرمرد سری تکان داد که همین هاست امروز. دست برد جیب بغلش و یکی ده هزار تومان به هر کدام داد. به تعارف قبول نمی کردند و آخر سر گرفتند. هر کدام دسته ای را بغل زد و رفت. پیرمرد صدا زد که مراقب باشید مساوی تقسیم کنید. کسی به کسی حسودی نکند. پسرها شنیده و نشنیده شروع کردند به تخس کردن گل ها و پیرمرد با حسرت نگاهشان کرد.

No comments:

Post a Comment