Friday, December 5, 2014

39

لحظاتی هست که تنها خودت می دانی، هیچکس نیست، سکوت سایه انداخته و قل قل آبی شاید سکوت را بشکند. سنگین است فضا، روی شانه هایست حسش می کنی. سیگار تلخ هیچ آرامشی برایت به ارمغان نمی آورد.تنها سینه را می‌آزارد. هر چه میکنی به خوبی ها بیاندیشی به چهره آبی عشق به ابر سپید که از بالای سرت خرامان می گذرد، نمی شود. می نشینی روبری خودت زل می زنی به چشمانت ، آیینه می شوی و افسوس می خوری. کاش زنگی ، پیامی بیاید و از این چاله هول برهاندت. اما نیست، نمی شود. باید بچشی. طعم تلخ تمام حرمان ها و نبودن ها. طعم تلخ تمام نشدن ها و کاستی ها و کم آوردن ها. یاد کسانی که نیستند یاد کسانی که دور هستند می دود میان تو و خودت، دستت را می گیرد که برت دارد و فرار کند. اما زل زده ای به خودت. راه فراری نیست. خجالت می کشی، نگاه نمیکنی به خودت. آدم ها می گذرند، پسری خودش را برای دوستش لوس کرده، دختری که حواسش نیست و کسی نگاهش می کند، آن طرف مردی نگهبان است. هیچکدام نیستند. تنها سایه اند، سایه های وهم، اشباحی در رفت و آمد. کابوس تواند. پناه می بری به خودت. تمام وجودت می شود میل نبودن. که نباشی. کابوسی باشد و برود پی کارش. ذره ذره بشوی و پخش میان مردم. نبینندت. نشناسندت. خلاص. بگذاری و بروی.

No comments:

Post a Comment