Wednesday, December 31, 2014

57

ده شب، عباس آباد، سهروردی، اندیشه یکم
پسرک ده سال بیشتر نداشت، صورتش از کثیفی کبره بسته بود، زل زد به مردی که ماشین پراید درب و داغانی را پارک می کرد و آرام نزدیک سطل زباله شد. مرد زیر چشمی می پاییدش. سرش ر ا کرد داخل سطل. چیز دندان گیری نبود، دوباره راه افتاد، چند باری برگشت و خیره سر نگاه کرد به مرد. انگار طلبکار مرد باشد. کمی که دور شد مرد صدایش زد. پنج هزار تومان گذاشت کف دستش. پسر پول را گرفت. زیر لب نالید که یعنی متشکرم. نوک دستکش دست راستش خورد به دستان مرد. مرد به خانه که رسید دستانش را به جای یکبار، سه بار شست.
.....
هشت صبح، همت غرب، راننده ون که سیاه پوشیده به مسافر کنار دستیش می گوید
بیست و پنج سالش بود، گفتن روماتیسم نمی دونم چی چی گرفته. از این بیمارستان به اون بیمارستان. یهود س و پاش خشکِ خشک می شد، انگار چوب.
 روبرو را نگاه می کند، یک بوق می زند برای پژو کناردستیش و دوباره سر می چرخاند:
 دیروز مرد. الکی. بدبختیش میدونی چیه؟ خانمش یه ماه و نیم پیش سه قلو زایید. این بچه مظلوم ترین بود تو قوم و خویش ما. سخت یادت بیاد مثلا شنیده باشی حرف بزنه. ولی آخه سه تا بچه یهو.خیلی ظلمه.
مدتی سکوت می کند. روبرو را نگاه می کند و می گیرد لاین کنار گذر اتوبان. 
دیشب تا صب خوابم نبرد. هر چی فک می کنم حکمتش چیه حالیم نمیشه. 
حالت صورتش عجیب و غریب می شود. بین خنده و گریه. لب بالاییش کمی کج می ایستد.
حالا یکی ندونه شک می کنه تو حکمتِ اون بالایی. انگشت اشاره دست راست را رو به بالا می گیرد وقتی که می گوید "اون بالایی"
به جلو خیره می شود و تا انتهای مسیر دیگر هیچ نمی گوید. 

No comments:

Post a Comment