Sunday, December 7, 2014

47

غروب آذر ماه، الهیه.
رفتگر پیر تکیه داده بود به یک پراید طوسی رنگ. جارو را مثل نیزه گرفته بود دستش. شبیه به سربازی که در ورودی کاخ ایستاده است. خشک، عصبانی.
 یک پرادو از کوچه بیرون آمد.
 پیرمرد دست بلند کرد و نگاه درمانده ای کرد به راننده. جوانی که سوار ماشین بود او را ندید. نگاهش را هم. پیرمرد دستش را پایین آورد. چند دقیقه گذشت. پیرمرد همچنان به روبرو خیره بود. یک کمری رد شد. دوباره پیرمرد دست تکان داد. راننده دیدش. توجهی نکرد، نه به نگاهش، نه به دستانش، نه به خودش.  ماشین بعدی پراید بود. پیرمرد تکان نخورد. پراید رد شد. چند قدم جلوتر ایستاد. دنده عقب گرفت. راننده پرسید حاجی ارغوان کجاست. پیرمرد سرش را به نشانه "نه" بالا برد و پایین آورد. پراید رفت. پیرمرد به انتهای کوچه نگاه کرد.


No comments:

Post a Comment