Saturday, December 6, 2014

46


چمران، سر گیشا، آذرماه
سوز داشت هوا. لامپ زردی آویخته بود از سقف جلو آمده اطاقک نگهبانی زیر پل عابر پیاده. یک نیمکت و میز چوبی نشسته بودند روبروی اطاقک، میان سردی سیمان و سفیدی میله ها به غرغر کردن. حسرت دوران گرم آشپزخانه. خاطره می گفتند. از آن گیس بریده ای که زن خانه بود و یک روز آمد یک لنگه پا ایستاد جلوی شوهرش که "کانادا" و نفهمید لبی که همان لحظه شوهر گزید معنایش طلاقی بود که سه سال بعد در سوز برف کالاگری رخ داد.
مشغول خودشان بودند که ناگهان زن آشفته ای با سر و صدا از دالان پله های برقی زد بیرون و همه را متوجه خود کرد. موهایش به هم ریخته بود، یقه لباسش باز شده بود مشخص بود تاپ قرمز رنگی به تن دارد. حسابی آشفته بود. آرایش غلیظش البته از دویست سیصد متری، یعنی از همان جایی که نیمکت و میز بودند به راحتی قابل رویت بود. زن عصبانی شروع کرد به گیر دادن به زن مسنی که چند لحظه بعد از او خارج شد.
"فقط کون گنده کردی ایکبیری؟ داشت پدرمو در می آورد. آدم نیستی مگه. زن نیستی مگه خودت. نمیتونستی بیای جلو؟ جانمازت رو اینجا داری برام آب می کشی؟"
زن مسن انگار که گفته باشد "درست صحبت کن زنیکه" یا "می خواستی کمتر آرایش کنی" یا شاید مهربان نصیحتی کرده باشد که "خب مادرجون چرا عصبانی میشی، کمتر سرخاب سفیداب بمال به خودت" که کفری شد زن. پای راستش را برد بالا و کفشش را که از پایش در آمده بود درآورد و افتاد به جان زن. همهمه شد و مردم از هر ور که فکرش را بکنید دویدند و رسیدند. همه زن را عتاب کردند که جای مادرت را دارد زنک، خجالت بکش و از این حرف ها. جدایشان که کردند. زن دیگر بریده بود. با آخرین توانش به همه بد و بیراه گفت که شرف ندارید هیچکدام. "مادر من مُرده اسمش رو با دهن نجستون نیارید"...و بغش ترکید. کفش را انداخت زمین، نشست رو جدول سیمانی، همان دستی که کفش را گرفته بود زد زیر پیشانی و شروع کرد های های گریه کردن. همه رفتند. هوا سردتر شده بود انگار. تنها ماند پسری که آدامس می فروخت و فال در چند قدمی اش که خیره شده بود به گریه هایش. و دماغش را بالا می کشید.

No comments:

Post a Comment