Monday, December 22, 2014

55

«هزار و یک حکایت عمارت عامری ها»
حکایت دوم : «ملک الشعرا بهار در سرای عامری‌ها»
(قسمت 1)

رندی گفته بود تابستان تهران مشت است نمونه خروار برای دوزخِ یوم‌الحساب، ما که البته گذارمان نیفتاده آن طرف‌ها العهده علی راوی، اما همین قدر بدان که آفتابش فولاد آبدیده را نرم می‌کند، چه برسد به قامت نحیف و فرتوت یک فقره ملک‌الشعرا که ما باشیم. دردسرت ندهم، تازه فراغت یافته بودیم از درس و بحث و مدرسه و امتحانات خرداد ماه که از فرهنگ نامه دادند حَسَب تجمیع تصحیح اوراق امتحانات نهایی در مرکز، همه ادبا و فضلا باید کنار هم جمع شوند تا یکپارچه بیفتند به جان اوراق و خلاصشان کنند. اواسط تیرماه از آن تصحیحاتِ مَشقّات رهایی یافتیم و خستگی عجیب رسوخ کرده بود تا مغز استخوان و بیش از این ماندن در این شهر بی در و پیکر برایمان میسر نبود. 
انگار که خدا خواسته باشد رفیق شفیق کاشانی ما سر و کله‌اش پیدا شد، ابراهیم خلیل خان عامری را حتماً می‌شناسی و معرف حضورت هست. حال نزار ما را که دید گفت باید ببرم تو را به بهشتی که سراغ دارم، بهشت ابراهیمی، خانه اش را می‌گفت، عمارت عامری‌ها در کاشان. گفتم دست بردار ابراهیم خان، از درب ورود جهنم ما را می‌خواهی ببری به قعر آن، مرد حسابی کاشان که کویر برهوت است، همین جا نشسته‌ایم دیگر، حداقل دردسر و مرارت سفر را نداریم. از او اصرار و از ما انکار. دست آخر سپر انداختم. شاید هم به رودربایستی و ناچاراً لبیک را بر زبان جاری ساختیم و شب نشده خودم را در جاده تهران-قم دیدم به مقصد کاشان. آن هم با اُتول ابراهیم خلیل خان عامری. خورشید به قهر از مغرب آسمان لب ورچیده بود که رسیدیم به عمارت عامری ها. همان لحظه اول که قدم گذاشتیم به حیاط بیرونی، صدای پاشنه‌مان بر کف حیاط را نشنیده بودیم که در کمال حیرت سرمست باد خنکی شدیم از جانب حوض بی‌نهایت زیبایی که میاندار حیاط بود. انگار از جهنم یکسر افتاده باشی میان بهشت. الحق و الانصاف درست می‌گفت ابراهیم خلیل خان. حال‌مان یکسر خوش شده بود که ملازمان رسیدند و اسباب و وسایل را از دست ما گرفتند و بردند به سرداب. 
از خنده‌ای که بر لب داشتم بود که ابراهیم خان فهمید چه حظی می‌برم از این حال و هوا و بنا کرد به گفتن حکایت این حوض که با نظارت خودش از بهترین مصالح ممکن کار شده بود و مخصوصا در خرماپزان تابستان کارآیی خودش را نشان می‌دهد. به بنّا رسید که توضیح داد معمار اینجا یکی از نوادر معماری نه تنها در خطه کاشان بل که در کل ایران بوده است. اسمش هر چه می‌کنم به خاطرم نمی‌آید، بگذار به حساب پیری. صحبت‌های ما گل انداخته بود که چراغ‌ها را یک به یک نوکران برافروختند و چه خیال انگیز شد باغ این حیاط و کل خانه. میان تاریکی و خیال قدم می‌زدیم با ابراهیم و نشئه بوی خوش گل و خنکی هوا شده بودیم. انصافاً باغبان هم بهره خوبی برده بود از ذوق و سلیقه که باغ را چنین خوش آراسته بود. کأنه باغ عدن. از تو چه پنهان کف فیروزه‌ای حوض مرا برد به یاد روزگاران بسیار دیر و دور. خانه پدری و تمام قیل و قالش. فواره‌ها هم تمام توان خود را به کار بسته بودند که ابدیتی بسازند فراموش نشدنی. 
روبرو را می‌دیدم که خدمه خانه مشغول آماده کردن شاه‌نشین هستند برای میهمان مهمی که لابد ما باشیم، تختی برافراشته بودند، یکی آتشدان به دست به کار سرخ کردن زغال‌ها بود تا قُل‌قُل قلیان را به به راه بیندازد و دیگری سازی خوش نقش و نگار را مشغول کوک کردن بود که شام خالی از لطف نباشد. خورشید خاتون، دختر ابراهیم خان، هم به شییطنت نشسته بود بر تخت کوچکتری با روانداز ترمه ای عنابی رنگ که حاشیه اش ملیله دوزی شده بود. بوی کباب بلند شد دیگر و هیچ مجال درنگ نبود. سراغ روشویی را گرفتم و دست و صورت را شسته و نشسته بر سر سفره نشستم....

No comments:

Post a Comment