Friday, December 5, 2014

42

همه می دانستند. هیچ جا که نبود یعنی پیچیده و رفته اطاق کنفرانس. اطاق مستطیلی با شیشه های بلند. یک تلویزیون . پنجره هایی با شیشه های سیاه بلند که تهران را می شکست زیر پاهایت. همت زیر پایت بود انگار. کمتر حرف میزد. پشت سر شنیده بود که می گفتند کس خل شده. یکی دو نفر هم خندیده بودند به ریشش و با چشم و ابرو نشانش داده بودند. حواسشان نبود که دیده. به تخمش گرفته بود. می نشست پشت شیشه های مشکی سالن کنفرانس. زل می زد به تصویر خاکستری تهران. خاموش خیره می ماند به حجم بیرون از خودش. تعلیق پیدا می کرد. یادش می رفت که هست. انگار میان نئشگی باشد، خلسه طور. ماشین ها را می دید میان همت که می روند. می آیند. چشم های او اما نمی رفتند، می ماندند، می خنجریدند به روحش. به زخمش نمک می شدند. محو می شد با نگاه مهربانش میان کارگرها که بیل می زنند. حسرت می خورد به غذا خوردنشان. خوابیدنشان بر کلوخ، به داد زدنشان. فریاد زدنشان. از زیر کار در رفتنشان. چشم جهانی نگرانش بود. آخرین ملاقات گفت بروم غلت غلیظی بزنم در همین که هست. در کثافتی که می ریزد از آسمان به روحم. قرار که نبود. قرار طور دیگری بود. سرخوشان مست و دل از دست داده بودند.
چند تار موش همیشه بیرون مقنعه بود. ابروهای مشکی و دماغ قوز دارش پیچیده بودند به زندگیش. صدای تو دماغی و پاییز.
شما پلیپ دارین احتمالاً. بله. دکتر باید برم. میگن عمل باید کنم. سخته. می ترسم. نترسین. مگه نمیگین بچه های جنگین. بچه جنگ نمی ترسه.
و آرزوی لغزیدن تن نحیف و رنجورش میان بازوانش که هیچ وقت نشد، نه اینکه نخواست. نشد. نشد که بگوید بیا، بیا تخم سگ بلغز و آرام بگیر. گور پدر پلیپ. گور پدر جنگ. گور پدر همه. مهم منم. مهم توئی. از یک جنس تافته خدای این مردمان روح ما را. گور پدر خاکستری های میان هوای تهران. بعد دلش خالی می شد. یکی چنگ می زد قلبش را فشارش می داد. هر چه خون میان قلبش بود را می فشرد و رنگش می پرید. انار مچاله می شد. بی رمق.
با باد می دیدش. با ابر. با خورشید با اشک با دستکش چرمی. با کف دست عرق کرده. دلش می خواست نمک سودش کنند میان دود سیگار. گفت خنده های نگرانت را کجای این روزگارم بگذارم. مدیونی که خوش نباشی. حالش خوب هست؟ نفسش تنگ می شد. به درک که نشد. که نرسیدیم. کسی در می زند. خبر می رسد. پیامک می آید. رها کن. رها کن این حرفا رو. عصر پاییز زندان و طعم خاک. دندان شکسته عقب پژوی نوک مدادی نمره عادی. از دستی که مشت بود بر میان دو کتفش و سری که خوابانده شده بود و نگاه منتظر کسی که حیران چشم دوخته بود پژوی نوک مدادی. رد نگاهش مانده بود و مانده بود و مانده بود. 

بوی شانل. بوی تن پوش سفید برای یک تن نحیف. بوی صورتی های تاپ زیر مانتو. بوی لاک ناشیانه انگشت. نگاه های یواشکی. بوی رَدِ بند سوتین. بوی ایستگاه اتوبوس. صندلی های نقره ای سرد. درد زخم کهنه. همه چیز یادش می رفت اما نگاه خیس خورده زیر بارانش می ماند.می ماسید به روزگارش. مهری می شد بر لبانش. ساکتش کرد. می انداختش گوشه ای. می شد زائر تمام گوشه های خلوت.

No comments:

Post a Comment