Friday, December 5, 2014

43

تقاطع جنت آباد و همت، ترافیک هفت و نیم صبح، هوای خاکستری پاییز، امروز اول آذر ماه است

آژیر آمبولانس هر چقدر خودش را جر داد فایده ای نداشت، کیپ بود همت. تا خِرتِناق. راننده پشت بلندگو فریاد زد که مریض بد حال است. جان مادرتان بگیرید بغل. افاقه نمی کرد. نه اینکه ماشین ها نخواهند، اتفاقاً همه راهنما زده بودند که یعنی ما می خواهیم، اما بال که نداشتند. یکهو درب عقب آمبولانس باز شد، مردی با پیرهن سفید و شکم گنده پرید پایین از آمبولانس. شروع کرد به دویدن جلوی آمبولانس. میان ماشین ها. به هر ماشین که می رسید ضربه ای می زد به شیشه، کاپوت یا صندوق ماشین که بروند کنار. هر از گاهی بر می گشت با دست به آمبولانس اشاره می کرد که بیا. راه باز شد. چند ماشین که جلو افتاد از آمبولانس، برگشت، دوباره اشاره کرد که بیا، چرا ایستادی. به هوای اینکه راننده نشنیده دوباره بلندتر داد زد. چند لحظه گذشت، انگار که نمی بیند، چشمانش را ریز کرد به سمت آمبولانس که ببیند چرا راه نمی رود. ناگهان خشکش زد. ایستاد. یک گوشه زیرپوش و پیراهنش در آمده بودند از شلوار. باد تکان می داد زیرپوش را با پیراهنش. خم شد دست گذاشت به زانوهایش . دوباره چند لحظه گذشت. انگار که به خودش آمده باشد شروع کرد به دویدن سمت آمبولانس. مردم حیران آن چیزی بودند که در آمبولانس نمی دیدند. مرد می زد توی سر خودش. می دوید، داد می زد و رو به آسمان دو دستش را تکان می داد. داخل نرفت. دم در پشتی آمبولانس ایستاد به ضجه زدن. یک نفر بغضش گرفت آن سمت خیابان. فکر کرد کاش پدرش در ترافیک نمیرد. پشت آمبولانس صف طویلی درست شده بود. کسی بوق نمی زد.

No comments:

Post a Comment