Monday, December 8, 2014

48

صدای همسایه بغل می آمد که آروغ می زند. دراز کشید. چشمش افتاد به طبله سقف. به زرد دورش. آهی کشید. دود را بیرون داد. پاهایش را کمی کش داد و  پلک هایش را بست از زور ناتوانی چشم ها. خوابش برد. سیگار رسید به انتها. دستش سوخت و پرید از خواب. عرق کرده بود. بوی گند می داد. دوباره خودش را رها کرد. خوابید. همان خواب همیشگی. دختر رنگ پریده با قدم های کج با اشاره دست می گفت بیا...بیا...نترس. راه می افتاد که برود زمین خالی می شد زیر پایش. پرت می شد. همه را می دید که نگاهش می کنند میان سقوط. با صورت های سنگی. بی تفاوت. روی بر می گردانند. از خواب می پرید. یک سیگار دیگر. دوباره بوی گند. خودش. روزگارش. رختخوابِ خیس. دوباره خواب می دید. همان خواب همیشگی.
پرس و جو که کردم بعدها، کسی گفت که یک روز در همین شهر شاعری رفت بر بلندای یک برج، از آنجا نگاهی انداخت به شهر. چراغ ها و دود. چشمانش را بست و دستها را گشود. باد دوید میان انگشتانش. خوشش آمد. خواست باز کند چشمانش را. یادش آمد. لرز افتاد به پشتش از این همه تنهایی. پاهایش را کمی کش داد و بغض کرد. پرید. خودش را رها کرد. چرخ خورد میان آسمان و زمین. خم شد پیکرش در میانه سقوط. نقطه شد. کوبیده شد میان بوم یک نقاش و خون پاشید به سپیدی بوم.
 باز آی دلبرا که دلم بی قرار توست.
وین جان بر لب آمده در انتظار توست.  
رفتگر دید جوی آب لاله گون  شده. جارو به خوناب زد و شهر را نقاشی کرد. خِش خِش خِش خِش. در سوگ شاعری که مرده بود. در سوگ دختری که رنگش پریده بود. در سوگ قدم هایی که کج برداشته شده بود.
پاییز طاقت بعضی را تمام کرده بود. 

No comments:

Post a Comment