Friday, December 5, 2014

35

ده شب. خارجی. جنت آباد. میدان استاد شهریار.
سمند سفید رنگ ترمز شدیدی می کند. یک زن چاق از آن پیاده می شود. کیف دستی اش را می گذارد روی سقف ماشین.
بر پدر و مادرت لعنت حرومزاده تا اینجا منو کشوندی که چی. همون اول دم بانک بودیم. عابرم داشت.
مرد راننده داخل ماشین حرف هایی می زند که نمی شنویم.
زن کیفش را بر می دارد. قبل از اینکه بنشیند می گوید

همین الان میری دم عابر و گرنه حیثیتت رو می برم. من خودم ختم این سیا بازیام.

No comments:

Post a Comment