Tuesday, December 9, 2014

49

«هزار و یک حکایت عمارت عامری‌ها»
حکایت یکم؛‌ نقش‌های نیمه‌کاره اندرونی ابراهیم خلیل خان

آب قل می‌زد از میان حوض و با تانی فرو می‌ریخت به آبراه‌های اطراف حوض. باد خنکی هم می‌آمد که توری گوشه شب بند خان را تکان می‌داد و ولش می‌داد در هوا میان گل‌ها و همین می‌شد که هر از گاهی پروانه‌ها پر داده می شدند به آسمان و بعد دوباره می دیدی که لجوج بر گشته اند و جا خوش کرده اند میان گل ها. ابراهیم خلیل خان سر کیف نبود آن روز. از اذان صبح به صدای بچه یکی از نوکرها از خوب پریده بود و بعد از آن هرچه غلت زده بود خواب میسر نشده بود و کلافه مانده بود به انتظار صبح. یک مگس خدانشناس هم خودش را رسانده بود به داخل پشه بند و کیف نا کوک خان را حسابی تکمیل کرده بود.
چند روزی بود بیدار باش سر صبح عمارت، صدای گرم آ سید علی نقاش بود. خان به خیرالله، مباشر مخصوصش، گفته بود اندرونی را نقش و نگاری بدهند. درش بیاورند از این بی روحی و خشک خالی بودن. سید تا که می رسید، لباس عوض می کرد و صبحانه را می خورد. چایی بعد از صبحانه مصادف می شد علی القاعده با خورشید که سرک کشیده بود به حیاط، شال کمر را سفت می کرد و می رفت بالای داربست با قلم موی عتیقه خودش و می ایستاد به نقاشی و تا زودتر بگذرد زمان می زد زیر آواز و صدایش پخش می شد میان عمارت و همه را سر حال می آورد. 
آن روز صبح هم مثل هر روز پیرمرد نقاش داستان ما سر گذاشته بود به آواز، غافل از اینکه خان بعد از آن همه کلافگی و بیداری تازه به هزار بدبختی خوابش برده و با دم گرفتن سید دوباره چرتش پاره شده و شعری هم که سید از بداقبالی می خواند بی ارتباط نیست به حال حاضر خان. 
ای که پنجاه رفت و در خوابی
مگر این پنج روزه دریابی
هر که آمد عمارتی نو ساخت
رفت و منزل به دیگری پرداخت
وان دگر پخت همچنین هوسی
وین عمارت بسر نبرد کسی
ابراهیم خلیل خان انگار که فکر کرده باشد آ سید علی عمدی دارد یا اینکه قصد کرده به او کنایه ای بزند عصبانی از اینکه خوابش دوباره مغشوش شده فریاد زد که خیرالله...خیرالله....بگو این پدرسوخته لالمانی بگیرد....نکند، غلط کردیم آقا جان، هیچ نمی خواهد این خراب شده، بگو برود گورش را گم کند. مردک سر صبح می خواهد حال ما را بگیرد. 
خیرالله هراسان دوید گوشی را داد دست سید که "نخوان مومن، خاک بر سرمان شد" و دوباره دوید خدمت خان که قربان، نصفه کاره نقش شده ایوان، دو روز مانده کلکش کنده شود. تشریف مبارک را بیاورید و ببینید. اینطور که نمی تواند رها شود
اما مرغ خان یک پا داشت. گفت بیندازیدش بیرون مردک را. بگذارید همانطور نصفه بماند. تمام. 
نقش ها نیمه کار ماند، آ سید علی حیران اینکه چه شده است که به تریج قبای خان برخورده وسایلش را جمع کرده و نکرده پا به فرار گذاشت و رفت. 
روزگار گذشت و گذشت و گذشت تا نوبت رسید به اکبر خان حلی که مرمت کند خانه عامری ها را. سپرد به یکی از معمارهای کاربلدکه فلانی همین نیمه نقش شده ها را مرمت کن تا من بروم پابوس امام رضا و بیایم. 
یک هفته گذشت. استاد حلی از زیارت برگشت و رفت سری بزند به عمارت که ببینید اوضاع و احوال از چه قرار است. به اندرونی ابراهیم خلیل خان که گذاشت خشکش زد. یا للعجب. معمار نقش ها را کامل کرده بود و همه را با هم مرمت کرده بود. این نقش ها انگار دویست سیصد سال زمان نیاز داشتند تا کامل شوند.

قصه‌ای از حسین شیرزادی

No comments:

Post a Comment